اتفاق‌ دارد به تندی می‌افتد. از همان شبِ شیراز افتاد و گپ‌و‌گفت‌های هر شب‌مان با محمد و طاهره. اتفاق می‌افتد٬ مثلِ همیشه که اول از چپ و راست زمزمه‌اش می‌آید و بعد ناگهان یک لحظه فریاد می‌کشد و گوش را به دام می‌اندازد. آن شب که یزد بودم هم اتفاق همین‌طوری، دو سال زمزمه و آن شب فریادِ ناگهان.

با خودم گفته‌ بودم که از این یکی، از این فکرِ نو نه بگویم و نه بنویسم. فقط کار کنم و فریاد بکشم و منتظرِ انعکاسِ خودم باشم. اما دل‌ام تاب نیاورد و گفتم. یک بار به بیژن و یک بار به نگار. هیچ کدام‌شان البته با حرفِ من غریبه نبودند.


امروز صبح قرار بود بروم کلاس. سرِ صبح بیدار شدم و دیدم پیام آمده که کلاس تعطیل است. و چیزی خوردم و مشغولِ نوشتنِ قصه‌ی طریقی شدم. نوشتن دیگر خیلی وقت‌ است برای من حالتِ مهمانی‌رفتن پیدا کرده. وقتِ نوشتن مضطرب ام. حس می‌کنم باید تمام شود و سریع‌تر برگردم سرِ همیشه‌ی خودم. یک صفحه می‌نویسم و چند ساعت استراحت می‌کنم. خوب نیست. اما خیلی وقت است که انگیزه‌ای برای نوشتن ندارم. نوشتن در عصرِ ما و خاصه برای آدمی مثلِ من، که نه از نوشتن پولی در می‌آورد و نه خواننده‌ی درست و حسابی‌ای دارد، کاملاً شبیه است به یک عملِ آیینی. مثلِ عبادت‌کردن که بی‌امید و بی‌هوده برگزار می‌شود. نمازگزار می‌داند که هیچ خبری نیست. پنج بار در روز روز حرکاتِ خاصی را انجام دادن، بی‌هیچ حاصلی؛ اما نماز می‌خواند، بی آن که بداند چرا و دقیقاً به خاطرِ این که نمی‌داند چرا. و نوشتن هم به همین ترتیب، مثلِ یک عملِ آیینی، وقت و بی‌وقت، در ناامیدیِ تمام و در بی‌هودگیِ کامل برگزار می‌شود.


ز انصافِ فلک دلسردِ غواصی شدم صائب


امروز بیست و سه‌ی بهمن است. چند روزِ دیگر مانده؟ تو بگو. تو صدای‌ام کن. من آماده‌تر و دست‌به‌مهره‌تر از هر وقت، تازه از سفرِ تیره و تاریک‌ام به خانه برگشته‌ام، منتظرِ تو. 


مشخصات

آخرین جستجو ها