دی‌شب دم سحر بود و خیلی گرسنه بودم. می‌خواستند غذا بخورند. من نخوردم. گفتم شاید کم‌شان باشد. من وقتی غذا باشد و نخورم خیلی اعصاب‌ام به هم می‌ریزد. اصلا دیوانه می‌شوم اگر غذا باشد و نخورم. بعد رفتم نگاه کردم ببینم چی هست و چی نیست. یک تکه‌ماهی دیدم و آوردم که سرخ‌اش کنم. درنا و بیژن بیرون آشپزخانه خوابیده بودند. همه جا تاریک بود. فقط چراغ هود روشن بود. ماهی را گذاشتم توی ماهی‌تابه و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که علی‌الظاهر سرخ شد. دیدم اگر بیشتر بماند می‌سوزد. خاموش‌اش کردم و در تاریکی نشستم به خوردن. خام بود. اطراف‌اش پخته بود ولی وسط‌اش یخ بود و کاملا خام. و خام‌خام خوردم‌اش. چندش‌آور بود. می‌ترسیدم که چیزی‌م شود ولی باز خوردم. حال‌ام داشت بد می‌شد. ماهی تمام شد. آخرش را نخورده ریختم دور. سرم گیج می‌رفت. چند دقیقه نگذشته بود که روی انگشت‌های دست راست‌ام چند لکه‌ی قرمز دیدم. خوف کردم. با دست چپ‌ام خواستم لکه‌ها را پاک کنم. پاک نشدند. دست‌ام را شستم چند بار. پاک نمی‌شدند. به نظرم خون‌مرده جمع شده بود. و دست و پاهای‌ام بی‌حس شده بودند. چند تا خرما خوردم که سردی نکنم و گفتم به درک؛ رفتم که بخوابم.

همه چیز آماده‌ی ظهور کابوس بود.

_

من بودم و یک نفر به اسم روبرت. که صورت‌اش بگی‌نگی قرمز می‌زد. کجا دیدم‌اش؟ یک خیابان بود یحتمل. پلیس دنبال‌مان بود (دنبال من یا او؟) و مرا کشاند به بیمارستان. و نشاند پشت میز دکتر.

دکتر مرا معاینه کرد. یک نور زرد براق در فضای مطب بود. دکتر لباس‌ام را زد بالا و شلوارم را هم. . وحشتناک بود. روی سطح شکم‌ام چند برآمدگی بزرگ و کوچک. پر از غده‌های ناجور شده بودم و یکی‌شان از همه بیشتر توی چشم می‌زد، سمت راست شکم‌ام زیر دنده‌ها. و به جای دو تا بیضه سه تا بیضه داشتم.

در تمام مدت معاینه (که بیش از چند ثانیه طول نکشید چون من نمی‌توانستم بیشتر از آن به بدن از ریخت افتاده‌ام نگاه کنم) روبرت پشت سر دکتر و روبه‌روی من داشت دلقک‌بازی در می‌آورد و هی به من نگاه می‌کرد و می‌خندید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها