اتفاق دارد به تندی میافتد. از همان شبِ شیراز افتاد و گپوگفتهای هر شبمان با محمد و طاهره. اتفاق میافتد٬ مثلِ همیشه که اول از چپ و راست زمزمهاش میآید و بعد ناگهان یک لحظه فریاد میکشد و گوش را به دام میاندازد. آن شب که یزد بودم هم اتفاق همینطوری، دو سال زمزمه و آن شب فریادِ ناگهان.
با خودم گفته بودم که از این یکی، از این فکرِ نو نه بگویم و نه بنویسم. فقط کار کنم و فریاد بکشم و منتظرِ انعکاسِ خودم باشم. اما دلام تاب نیاورد و گفتم. یک بار به بیژن و یک بار به نگار. هیچ کدامشان البته با حرفِ من غریبه نبودند.
امروز صبح قرار بود بروم کلاس. سرِ صبح بیدار شدم و دیدم پیام آمده که کلاس تعطیل است. و چیزی خوردم و مشغولِ نوشتنِ قصهی طریقی شدم. نوشتن دیگر خیلی وقت است برای من حالتِ مهمانیرفتن پیدا کرده. وقتِ نوشتن مضطرب ام. حس میکنم باید تمام شود و سریعتر برگردم سرِ همیشهی خودم. یک صفحه مینویسم و چند ساعت استراحت میکنم. خوب نیست. اما خیلی وقت است که انگیزهای برای نوشتن ندارم. نوشتن در عصرِ ما و خاصه برای آدمی مثلِ من، که نه از نوشتن پولی در میآورد و نه خوانندهی درست و حسابیای دارد، کاملاً شبیه است به یک عملِ آیینی. مثلِ عبادتکردن که بیامید و بیهوده برگزار میشود. نمازگزار میداند که هیچ خبری نیست. پنج بار در روز روز حرکاتِ خاصی را انجام دادن، بیهیچ حاصلی؛ اما نماز میخواند، بی آن که بداند چرا و دقیقاً به خاطرِ این که نمیداند چرا. و نوشتن هم به همین ترتیب، مثلِ یک عملِ آیینی، وقت و بیوقت، در ناامیدیِ تمام و در بیهودگیِ کامل برگزار میشود.
ز انصافِ فلک دلسردِ غواصی شدم صائب
امروز بیست و سهی بهمن است. چند روزِ دیگر مانده؟ تو بگو. تو صدایام کن. من آمادهتر و دستبهمهرهتر از هر وقت، تازه از سفرِ تیره و تاریکام به خانه برگشتهام، منتظرِ تو.
اتفاق دارد به تندی میافتد. از همان شبِ شیراز افتاد و گپوگفتهای هر شبمان با محمد و طاهره. اتفاق میافتد٬ مثلِ همیشه که اول از چپ و راست زمزمهاش میآید و بعد ناگهان یک لحظه فریاد میکشد و گوش را به دام میاندازد. آن شب که یزد بودم هم اتفاق همینطوری، دو سال زمزمه و آن شب فریادِ ناگهان.
با خودم گفته بودم که از این یکی، از این فکرِ نو نه بگویم و نه بنویسم. فقط کار کنم و فریاد بکشم و منتظرِ انعکاسِ خودم باشم. اما دلام تاب نیاورد و گفتم. یک بار به بیژن و یک بار به نگار. هیچ کدامشان البته با حرفِ من غریبه نبودند.
امروز صبح قرار بود بروم کلاس. سرِ صبح بیدار شدم و دیدم پیام آمده که کلاس تعطیل است. و چیزی خوردم و مشغولِ نوشتنِ قصهی طریقی شدم. نوشتن دیگر خیلی وقت است برای من حالتِ مهمانیرفتن پیدا کرده. وقتِ نوشتن مضطرب ام. حس میکنم باید تمام شود و سریعتر برگردم سرِ همیشهی خودم. یک صفحه مینویسم و چند ساعت استراحت میکنم. خوب نیست. اما خیلی وقت است که انگیزهای برای نوشتن ندارم. نوشتن در عصرِ ما و خاصه برای آدمی مثلِ من، که نه از نوشتن پولی در میآورد و نه خوانندهی درست و حسابیای دارد، کاملاً شبیه است به یک عملِ آیینی. مثلِ عبادتکردن که بیامید و بیهوده برگزار میشود. نمازگزار میداند که هیچ خبری نیست. پنج بار در روز روز حرکاتِ خاصی را انجام دادن، بیهیچ حاصلی؛ اما نماز میخواند، بی آن که بداند چرا و دقیقاً به خاطرِ این که نمیداند چرا. و نوشتن هم به همین ترتیب، مثلِ یک عملِ آیینی، وقت و بیوقت، در ناامیدیِ تمام و در بیهودگیِ کامل برگزار میشود.
ز انصافِ فلک دلسردِ غواصی شدم صائب
امروز بیست و سهی بهمن است. چند روزِ دیگر مانده؟ تو بگو. تو صدایام کن. من آمادهتر و دستبهمهرهتر از هر وقت، تازه از سفرِ تیره و تاریکام به خانه برگشتهام، منتظرِ تو.
برادرم، سروش
نامهی تو را تمام نکردهام هنوز و ذهنام به هزار جا میپرد. درود بر تو که همیشه هم بذر بودهای و هم آب و هم آفتاب.
~
ملال،
هرکه جز ماهی ز آباش سیر شد/هرکه بیروزیست روزش دیر شد
مصراعِ دومِ گزارشِ ملال است. که در وقتِ ملال بینصیبی به نهایتِ خود میرسد. در ملال، نه ما از غیبِمان سرمیکشیم و از غیبِ جهان چیزی رسوخ میکند. آدم آن وقت آبستنِ هجوم است و حمله. دستِ تهی خیز برمیدارد به سوی نصیب. مثلِ راسکولنیکف یا مورسو که تو گفتی.
~
هستی ختم میشود به خشونت.
لطفِ شه جان را جنایتجو کند
و خدا (خاصه آن خدای بیتعارفی که در ذهنِ من و توست) آری از همه بیشتر هست و آن جنایتِ بزرگ جز از او برنمیآید. نظیرِ کاری که شیر در حقِ گرگ کرد و روباه.
~
از که بگریزیم از خود ای محال!
به این هم فکر کن که ما ختمِ به مرگ میشویم، به آن آینهی اکبر.
~
دنبال مثال میگردم. فکر کن یک بطریِ آب، که تا نهایتِ خود پُر است و نمیریزد. ما فکر میکنیم که چیزها هرچه پُرتر، نصیب و بهرهیشان بیشتر اما نصیب در خالی است و از تهیست که میرسد و تو تا خرخره که پُر شوی از فایده میافتی. فکر کن آفتاب یک روز دیگر ملول شود از تابیدن. وقتی که تا نهایتِ خود نور بگیرد و قیامتِ خود شود. اذا الشَّمسُ کُوِّرَت.
تو اگر لبریز شدهای از خود از لبِ خود سر بریز. تو اگر وقتِ قیامتات رسیده بمیر، سختتر از هربار که مرده ای (زیرا این بار از همیشه زندهتری) بعدِ سه روز رستاخیز کن.
~
مفعول از فاعل فروتر است و غذا از دهان و مرید از پیر. تو وقتی که فاعلی همیشه با خُرد و محاط سر و کار داری و آدم و آن وقت که با کوچکتر از خودش احاطه شود بیزار میشود از همه چیز. خاصه برای ما که میخواهیم مفعول باشیم و خود را دهلیز میخواهیم، باد بودن یکسره سرگردانیست. دلام میخواهد آن قطعهای که برای باد ساخته بودی را دوباره بشنوم: اندوهِ باد زیرا همیشه گذر میکند از چیزها و همیشه محاطِ مجراهاست. اندوهِ باد که عبور است، که معبر نمیشود.
~
کسی میخواستم از جنسِ خود که او را قبله سازم و روی بدو آرم. که از خود ملول شده بودم. تا تو چه فهم کنی از این سخن که میگویم که از خود ملول شده بودم.» شمس میگوید.
من میگویم که تو از بلای خودت، از سیری، رها شدهای. چون اگر سیر بودی هنوز، هیچوقت نمیگفتی که سیرم. تو همین که از سیرابی عذاب میکشی یعنی که دوباره تشنهات شده. فیل اگر چشماش به هند نیفتاده بود، خواباش را هم نمیدید.
یک بار به یکی گفتم که من هنوز در گیر و دارِ خطام. گفت دیگر نیستی. چون خطِ تو در خمِ دُوْر افتاده.
سروش عزیز، دوستات دارم و مشتاقِ دیدارتام حسابی. یا تو بیا تهران یا من بیایم کرج.
~
یک چیزِ دیگر،
توی Holy Motors کاراکس، یک سکانسی هست که طرف از لیموزیناش پیاده میشود، میرود کنارِ پُل میایستد به گدایی کردن.
یک گورستانِ بسیار قدیمی، تهِ شهر. قبرهای شکسته و کتیبههای ناخوانا.
یک گوشه، گوشهی قبرستان، دختر و پسر نشستهاند با هم، در تکیهی دیواری و در سایهی بیدی. و دست انداختهاند دورِ گردنِ هم و لبهایشان به هم مشغول.
دختر در میانهی بوسه دادن، با عشوه میگوید: زشت نیست جلوی مردهها؟
و در چشمِ پسر برقی میتابد و بعد میگوید: اینجا، در این گورستان، عزیزِ دلام جز تو کسی زنده نیست.
یک زمینِ مسابقهی اسبدوانی. دهها اسب پشتِ درِ بسته منتظرِ شلیکِ شروعاند، همه آماده.
اما یکی شان هنوز نرسیده. این اسب کجاست؟ او چرا لحظهی مسابقه سرِ جایاش نیست؟
این اسب مسابقه را از خیلی وقت پیش شروع کرده. اما نه از جایی که باید. از کیلومترها دورتر و عقبتر. چه کسی او را واداشته که اینقدر خودش را از مسابقه دور کند؟ معلوم است که هیچکس. اما او خودش را دور کرد. و از جایی بسیار دور شروع به دویدن کرد. و حالا خستهی خسته، بعد از سفری دراز، تازه در همان نقطهایست که اسبها مسابقه را از آن شروع میکنند.
آ وقتی که آبله گرفته بود، اول خواست که خودش را چند وقتی در خانه حبس کند اما نکرد. رفت و صورتِ آبلهزدهاش را به همه نشان داد. و وقتی که سعی میکردند چندشِشان را از او پنهان کنند میگفت: نگاه کنید به صورتِ من نگاه کنید. تمامِ واقعیتْ در زخمهای صورتِ من پیداست.
زنِ مؤمن» همیشه برای من پارادوکسیکال است. برای من عجیب است. این که یک زن به چیزی مومن باشد یا بهتر اگر بگویم معتقد باشد. دین، ایدئولوژی و همهی این بند و بلاهای مردانه. وقتی میبینم که زن اساسا به چیزی معتقد است، خندهام میگیرد که این چهطور فریبِ فکرهای مردانه را خورده.
در یک تکه از سرودِ رقص این جمله آمده: من تنها چیزی دگرشوندهام و وحشی؛ و به هر حال زنام نه از اهل فضیلت.
~
این چند سطر بالا خواستم اول بگذارم توی توئیتر. آنجا ولی آدم عجولتر از آناند که به چیزی فکر کنند (خودم هم وقتی میروم آنجا همینطوریام) و تقریباً اکثرشان آدمهای متمدن و اخلاقزدهای هستند در نتیجه خطرِ کمهوشی همیشه تهدیدشان میکند. حرفِ جدی نمیشود زد آنجا. گذشته از آن مدت زیادیست که با هیچکس حرف جدی نزدهام. نه کسی چیزی به من میگوید و نه از من چیزی میشنود. چیز که میگویم منظورم آن حرفهای اصلیست. تقریباً هیچکس به من نزدیکتر نمیشود. یعنی از فاصلهای که هست جلوتر نمیآید. و برعکسِ آن آدمهای نزدیکام هم پس نمیروند. مدت خیلی زیادیست که با همه و درکنار همه فقط میخندم، تند و تیز و خشن. یادم هست بچه که بودم وقتی میپرسیدند چه شغلی را دوست داری همیشه میگفتم دلقکی. حالا میبینم که در این سن و بعدِ این همه سال هم تقریباً مشغول همین کار هستم.
~
این چند سطرِ بالا
چندشآورترین شکل نوشتن
کو باد؟ روی جسم من هزار چشم روییده. لعنتی پیدا شو.
مکتوباتِ عینالقضات با فکری پر تب و تاب شروع میشود، دربارهی دیدن و حیرت از این که بینِ چشم و شئ، چه سنگلاخِ بیعبوریست.
عینالقضات در نامهی یکم کشف میکند که ما هیچگاه چهرهی خود را نمیبینیم.
چنان که دیده نفسِ خود را ادراک نکند بی وجودِ آینه»
یعنی که زبان بر هر چیزی محیط میشود الا بر خود و چشم در هرچیزی میافتد الا در خود. این شاید از کهنترین آرزوهای آدم باشد، بعد از هبوطاش و شاید بزرگترین آرزوی او حتی که یک بار چهرهی خود را ببیند.
خلقِ ادیان و اساطیر، تلاش برای کشفِ شعر و اختراعِ آینه همگی جوابهایی نصفهنیمه بودهاند به این آرزوی ویرانگر.
نظیرِ این فکر را عطار در الهینامه میکند:
نشسته بود کیخسرو چو جمشید
نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید
نماند از نیک و بد چیزی نهاناش
که نه در جامِ جم میشد عیاناش
طلب بودش که جامِ جم به بیند
همه عالم دمی درهم به بیند
اگرچه جملهی عالم همی دید
ولی درجام، جامِ جم نمیدید
بسی زیر و زبر آمد در آن راز
حجابی مینشد از پیشِ او باز
بآخر گشت نقشی آشکارا
که در ما کی توانی دید ما را؟
همه چیزی بما زان میتوان دید٬
که ممکن نیست ما را در میان دید
چو کیخسرو ازان راز آگهی یافت
ز ملکِ خویش دستِ خود تهی یافت
کیخسرو در فکرِ عطار، ناگهان کشف میکند که در جامِ جم همه چیز پیداست مگر خودِ جام. و کیخسرو در این دقیقه شهید میشود و کارش به جنونی میکشد که در شاهنامه خواندهایم.
~
عینالقضات البته قیدی به جملهاش اضاف میکند: بیآینه.
میگوید: آنچه در آیینه همی بینی روی توست إلا این أولیست که در درون آینه و بیرونِ آینه روی تو جز یکی نیست.»
اما بگذارید به این فکر به این قید خرده بگیریم.
آنچه ما در مواجهه با آینه میبینیم باز چهرهی ما نیست. توهمِ چهرهست یا چیزیست در اشاره به چهره؛ اما خودِ چهره نیست. ما در مواجهه با آینه، جسمِ آینه را میبینیم نه چهرهی خود را. و چون آینه نشانی از چهره به خود گرفته، ما را قانع میکند که به راستی چهرهی مان را دیدهایم.
رابطهی چهره با آینه شبیهِ ربطِ خداست به دین.
~
برگردیم و نامه را از سر بخوانیم:
در این مقدمه بباید دانست که رکن چه بود و شرط چه؟ هرچه درون بود رکن خوانند و هرچه بیرون بود شرط خوانند. و همه فرض بود.»
عینالقضات میگوید که در کارِ دیدن، چشم رکن است و شرط حضورِ نور است.
که دیدهی ظاهر از مدرکات هیچ نه بیند الا بقوهی باصره و به نورِ چراغ یا آفتاب یا چیزی که بدین ماند. اکنون وجودِ قوتِ بصر رکن بود در ادراک، و وجودِ چراغ و آفتاب شرط بود نه رکن.»
اکنون بدان که بصرْ ستاره و آتش را ادراک کند به شب بی چراغ. اما الوان دیگر که بر روی زمین است ادراک نکند تا چراغ نبود یا آفتاب.»
پس هر مشاهده مشروط است به نور، مگر مشاهدهی خودِ نور.
اما دقیقتر اگر شویم در مشاهدهی خودِ نور هم باز شرطی هست. عینالقضات اشارهی تندی میکند و میگذرد: پس پنداری که ستاره بشرطالمقابله، اعنی مقابلةالعین والکواکب، ادراک توان کرد و آن نمیگویم که شرطی بود که هوا در میان بود که آن خود ظاهرست.»
این اشاره اگرچه برای خودِ عینالقضات گویا بدیهیست، اما به گمانِ من مهمترین سطرِ نامه است.
پس برای مشاهده شرطِ دیگری هم هست، واجبتر از نور، و آن فاصله است یا به قولِ قاضی هوا. همه چیز را در نور میتوان دید و نور را در فاصله.
اگر هوا نبود، چشم از مشاهده میافتاد. و در فاصله است که چشم و شئ به سوی هم کشیده میشوند.
~
از اینجا باز پل میزنم به فکرِ اول.
چرا هیچگاه چهرهی خود را نمیبینیم؟
زیرا نخستین شرطِ مشاهده -که فاصلهست- دربارهی چهره محقق نمیشود.
چشم را با چشم نمیتوان دید و دربارهی حرف نمیتوان حرف زد. زیرا میانِ چشم و چشم و بینِ زبان و زبان فاصلهای نیست.
~
خاتمه:
در فکرِ من، فاصلهای که نیستْ مهلکهی خلق است. وقتی که این امرِ محال اتفاق بیفتد، یعنی که چشم از چشم تجرید کند، در محوطهی میانِ این دو چشم، چشمِ سومی به ابدیت باز میشود.
وقتی که چشم در چشم میافتد، در لحظهی نگاهِ خود ارجاع، نگاه فاش میشود. مثلِ دو آینهی همشکل، که در روبهروییشان با هم، بینهایت را قاب میگیرند.
وُ دران دقیقهی درْ آغاز
چشمِ تو در چشم میُفتادُ
بطنِ تو از بطن؛
و هفت دهلیزِ آسمان با هم
دهلیزِ هشتم را مخفی میکردند.
در خطِّ صورتِ تو
الفبا دو نیم شدُ
هر نیمه را
یک سوٓی چشمِ تو بلعید.
و بعد
پیکرِ معلقِ حوّا را، مادرم را
که نوشتی
با خود ولی خطاب به من
گفتی:
بر قرصِ ناتمام -خاکِ ملالآلود-
خیره
بمان تا ابد
به نونِ نامِ من
ای محکوم!
نمیدانم که دیشبِ من چهقدرش خودِ برآمدهی من بود و چهقدرش جلوهنماییِ دوزخ.
در این سه بار دوبارش منجر به ژستی اصیل و نهایی شد. (اصیل؟)
~
بارِ اول: ژستِ مواجهه با مرکز و کنترلِ جزئیات در بسط و قبضِ دایره.
مشاهداتام را از حضور در آن الگو در قطعهای به اسمِ طواف» نوشتهام.
~
بارِ دوم:
~
بارِ سوم: شیطان. من از کالبدِ خودم کش میآمدم و عقب میرفتم اما ردِ کشآمدنام پیدا بود. (شبیهِ وقتهایی که ویندوزِ XP هنگ میکند.) و در پشتِ من، نسخهای از من حاضر بود و دستام را گرفتهبود و داشت به کندی مینوشت. و نمیدانم چرا آن لحظه ناگهان اسمِ آن نسخهی دیگرِ خودم را شیطان گذاشتم.
و بعد دیگر نتوانستم چیزی بنویسم. شتاب افتاده بود در تنام که هرچه تندتر دفترم را ببندم و به رختِخواب بروم. شاید چون داغیِ دستِ شیطان دستام را داشت میسوزاند و آن خنکیِ زیرِ بینیام آزارم میداد.
به هر حال، دیگر ننوشتم و رفتم در تاریکی دراز کشیدم. اما روندِ نوشتن قطع نمیشد. دستِ چپام دستِ راستام را گرفتهبود اما دستِ سومی داشت در تاریکی متنِ مفصلی را تایپ میکرد. من تمامِ جملهها را به دقت میدیدم و وقتی که تأییدشان میکردم آن دستِ سوم تایپشان میکرد اما من اجازهی هیچگونه تغییر و اصلاحی در جملهها نداشتم. من تنها میتوانستم بهشان اجازهی حضور بدهم یا ندهم. اما حتی یک کلمه را نمیتوانستم پیش و پس کنم.
من نمیتوانم دربارهی آن متن توضیحِ بیشتری بدهم زیرا به کلی از دست رفته. و شما نیز حقِ طبیعیتان است که مرا باور کنید یا نکنید. اما من شهادت میدهم که به راستی متنی در کار بود. و نه فقط یک متن» که استعارهای باشد از خودِ استعاره. آن متن واقعاً وجود داشت و من تکتکِ جملاتاش را به دقت خواندم. اگرچه حالا نیست و نابود شده است.
~
آن متن چهگونه نابود شد؟»
دو دلیلِ عمده داشت. یکی ضعفِ شدیدِ بدنِ من. و این ضعف هم انگار سلاحی بود که بدنام علیهِ من به کار میبرد. در برابرِ هر بیحرمتیای که من نسبت به قوانینِ متن میکردم، بدنام با حالتِ تهوع از من انتقام میگرفت.
و دلیلِ دیگر، ترسِ من از ازدستدادن بود که داشت همهچیز را از دستِ من میبرد. هر جمله به شکلِ یک مراسمِ کامل پیشِ چشمِ من اجرا میشد. و بعد که وقتِ جملهی بعد میرسید، از جملهی قبل چیزی باقی نماندهبود و دقیقتر اگر بگویم، هرجمله تنها وقتی پیدا میشود که جملهی قبل کاملاً نابود شده باشد. و من هربار که به سرم میزد که دوباره پشتِ میز برگردم و تکههایی از متن را بنویسم، میدیدم که از جملههای قبل حتی یک کلمه هم در خاطرم نیست و حس میکردم که باز کردنِ دفترم، خشمِ شیطان را برمیانگیزد. به همین خاطر چیزی ننوشتم.
~
یک عنصرِ تکرار شونده: بیضهی چپِ من. به مثابهِ زنگِ ورود به دوزخ. بیضهی چپِ من هربار به شکلِ یک آونگ حرکت میکند. و در هجمهی نورهای بنفش میترکد. بیضهی چپِ من شبیهِ یک ستارهی بنفشِ ششپر سقوط میکند به دهلیزی از لامپهای نئونی که بینِ پاهایام دهن باز میکند.
~
آرزوی دیرینِ من همیشه این بوده که خودم را و جستوخیزهای باطنیام را با قواعدِ هندسه همآهنگ کنم. و این آرزو در دوزخ تمام و کمال برآورده میشود. هیچ حرکتِ ناجوری از من سرنمیزند و من بر مساحتِ خودم واقف میشوم.
این که مسیح میگوید: من دردِ شما را به دوش میکشم.» چه معنیای دارد؟
درد: به زبانآمدنِ گره، و لبگشودنِ عقده.
پس مسیح میگوید: من گرهِ شما را به زبان درمیآورم و عقدهی شما را لب باز میکنم. یعنی درونیترین حفرههای شما را از آنِ خودم میکنم. و آن وقت که همگیِ شما از آنِ من شدید، من نه شما را و دردِ شما را، بلکه دردِ خودم را و خودم را (که حالا تمامِ شماست) به دوش میکشم.»
حس میکنم که این نوشته را هرچه زودتر باید تمام کرد. صورتِ این گزاره نیز مثلِ همهی گزارههای دینی اشتباه است و اگر نگویم اشتباه، طنزآمیز است. در نتیجه هرچه بیشتر در این گزاره بپیچم، او نیز بیشتر مرا به سخره میگیرد.
حالا که روبهروی همایم و
خوابی دیدهایم هردو
که ابطالِ عقدِ ماست.
تو مرا صفحههای سیاه میبینی و
من تو را سیاهِ صفحهبهصفحه
اما بگو هنوزِ من، هنوزِ شب و روز
این سنگ -که شاهدِ طلاقِ تو و من بود-
وقتی که نامِ من متلاشی شد
وَ تو به قعرِ خودت رفتی؛
ما را چهگونه دید؟
دیشب ~ گفت که از من (یعنی از زبانِ من و از سوژههای من) چیزی نمیفهمد. همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق میشویم اما رفتهرفته فهمیدم که فریبی درکار بوده. واقعیت این است که تنها من بودم که به سنگام تزریق میشدم و آنچه واردِ من میشد جز هوا نبوده. حالا تمامِ وزنِ من سنگی شده و به پایام بسته است. و خودِ من مثلِ هوا سبک ام. همین. مگر من جز این سبکی دیگر چه میخواستم؟ اما حالا تمامِ من نسخهی دیگری شده از من و به پایام بسته. یعنی به هر حال، اتفاقِ خاصی برای من نیفتاده فقط دیگر خسته ام. و از هر بنایی که تابهحال در این حول و حوالی ساختهام ناامیدم. من از تحلیل کردن و از معنا بستن به زندگی خسته ام. چون دیگر به دردم نمیخورد و قابلِ ارائه نیست. و دیگر کسی چیزی از آن نمیفهمد. آیا هنوز به دردِ خودم میخورد؟ شاید. اما من دیگر دردی ندارم که چیزی بخواهد بهش بخورد یا نه.
تنها چیزی که این روزها میخواهم این است که مسیرِ تند و تیزِ اتفاقات مرا با خودشان ببرند و چنان بندِ بینِ من و سنگام را پاره کنند که هیچ خبردار نشوم.
که ز انصافِ فلک دلسردِ غوّاصی شدم صائب
در کارِ مسیح به چه چیزی باید دقت کرد؟ به تکنیکهای او. وقتی که حرف میزند یا نمیزند. که او چهطور و با چه فرمولهایی اعجاب می انگیزد و نابود میکند.
کارِ او بسیار ساده، غریزی و هوشمندانه است. تغییرِ جزئیات و چیدنِ عناصر در صحنه. به طوری که نه قابلِ رد باشند نه قابلِ اثبات. مسیح بسیار هوشمند است. (به آخرین جملهای که نوشتم برمیگردم و نگاه میکنم. قلبام میلرزد و وهمی سفید و گنگ به مردمکِ چشمام میکند.) و میداند که هیچگاه نباید کسی را قانع کند. و نباید چیزی را اثبات کند. او برعکسِ خیلی از فکرپردازهای جهان میداند که اگر محکمترینِ استدلالها را نیز اقامه کند، باز فکرش در خطرِ نابودی است. چرا که ما در پسزمینهی اثباتِ یک فکر، امکانِ رد و انکارش را نیز مطرح کردهایم. کسی که اثبات میکند، در پرده میگوید که استدلالهای دیگری نیز هستند [و غلطاند.]
اما مسیح چیزی را اثبات نمیکند. او معماهای بزرگ میسازد. آیا معماهای او معنی میدهند؟ ابداً معلوم نیست.
عیسی دیوارِ دورِ معماهایاش را کوتاه میکشد. او هزارتو میسازد، با مسیرهای به ظاهر معلوم. او همه را دعوت میکند و بعد، در هزارتوهای خود هلاکشان میکند.
(مثلِ حافظ در هزارتوی دیواناش.
این سوال را دربارهی حافظ نیز بارها پرسیدهایم که آیا بیتهای حافظ معنی میدهند؟ باز معلوم نیست)
~
چه کسی جرأت دارد به تو و به رستاخیزِ تو شک کند؟ تو میگویی که ویرانام کنید و بعدِ سه روز برمیخیزم.»
این آخرینِ سخنها نیست؟ هست. در جملهی تو زنگیست که پایانِ زبان را اعلام میکند. تو بُردی و زبان از تو باخت.
تو میگویی: چند تن از آنان که در اینجا حاضرند تا پسرِ انسان را نبینند که در ملکوتِ خود میآید، نخواهند مرد.» مرقس ۲۸:۱۶
آدمِ احمق حرفِ تو را باور میکند. و احمقتر از آن، کسی که تو را انکار میکند. اما آنکه تیزتر و هوشمندتر است، در این جملهی تو هلاک میشود.
داشتم فکر میکردم که من بعدِ همهی این گرسنگیکشیدنها، اگر یک روز به شهر برگردم چه جانور عجیبی میشوم. داشتم فکر میکردم که من همیشه غذای خودم را با مشقت گیر آوردهام. تازه اگر گیر آورده باشم. و همیشه وقتی غذا خوردهام که تا سر حدِ گرسنگی رفتهام. داشتم فکر میکردم که من اگر یک روزی دوباره به شهر برگردم و برای خودم پدر و مادری پیدا کنم که مراقبام باشند، چه رابطهی عجیبی با آنها خواهند داشت. مادرِ من احتمالاً سیر کردنِ مرا وظیفهی خودش میداند. اما من حتی در تصورم هم نمیگنجد که کسی بتواند به فکر من، و به فکرِ سیر کردنِ من باشد. احتمالاً من هیچ وقت از مادرم نمیپرسم که غذا کجاست. چون همیشه غذایام را شکار کردهام. برای مادرم احتمالاً پسرِ خوبی خواهد بود، البته شاید فکر کند اینکه از او چیزی نمیخواهم به این خاطر است که دوستاش ندارم. و احتمالاً هم همینطوری فکر میکند. اما من نمیتوانم از او یا هرکسِ دیگری چیزی بخواهم. چون در آن کوه و کمر هیچ وقت کسی نبود که مراقبِ من باشد. من هم به آن بیکسی عادت کردم. توی ذهن ام حالتِ دیگری غیر از بیکسی و یتیمی نیست. حالا اگر یک روز مرا یتیم پیدا کنند و بخواهند از کوه پایینام بیاورند هم چیزی برای من عوض نمیشود. من در ذهنِ خودم همیشه بیکسام. شاید تمامِ لطفی که بیابان به من کرده همین باشد. همین حسِ یتیمیِ همیشگی که هیچ مادری نمیتواند از من بگیردش. من شاید به زودی در شهر ساکن شوم. اما خوی و خصلتِ بیابانی ام از بین نمیرود.
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق میشویم اما رفتهرفته فهمیدم که فریبی درکار بوده. واقعیت این است که تنها من بودم که به سنگام تزریق میشدم و آنچه واردِ من میشد جز هوا نبوده. حالا تمامِ وزنِ من سنگی شده و به پایام بسته است. و خودِ من مثلِ هوا سبک ام. همین. مگر من جز این سبکی دیگر چه میخواستم؟ اما حالا تمامِ من نسخهی دیگری شده از من و به پایام بسته. یعنی به هر حال، اتفاقِ خاصی برای من نیفتاده فقط دیگر خسته ام. و از هر بنایی که تابهحال در این حول و حوالی ساختهام ناامیدم. من از تحلیل کردن و از معنا بستن به زندگی خسته ام. چون دیگر به دردم نمیخورد و قابلِ ارائه نیست. و دیگر کسی چیزی از آن نمیفهمد. آیا هنوز به دردِ خودم میخورد؟ شاید. اما من دیگر دردی ندارم که چیزی بخواهد بهش بخورد یا نه.
تنها چیزی که این روزها میخواهم این است که مسیرِ تند و تیزِ اتفاقات مرا با خودشان ببرند و چنان بندِ بینِ من و سنگام را پاره کنند که هیچ خبردار نشوم.
که ز انصافِ فلک دلسردِ غوّاصی شدم صائب
بیا. من غرق انحنام. و درختهای انجیر اینجا هنوز اند.
طوفانکی میوزید. تمام شد و حالا خم و پیچ نسیم مرا به اعتراف وامیدارند. زاویههای من آنقدر منحنیاند حالا که دارم از هم میپاشم. بیا. من حالا در میانهی این سیزده، میخواهم توی گوش خودم به خصوصیترین سمتام (که دربارهی امر جنسیست) اقرار کنم.
۲
تابستان ۹۶ بود. نیمهشب بود و هوا مات. من از زیر یک پل رد شدم. پل بسته بود. و بعد باز شد. قدیمی بود و فی؛ و یک گوشهاش به کلی زنگ زده بود.
من این پل را با چشمهایام دیدم. سالها صبر کرده بودم برای ملاقاتاش. و آن شب بیهوا دیدماش که سالها منتظرم بود.
و در رفتار آن پل، دیدم که هر صورت تمثیلی میتواند تطهیر شود. دیدم که ارگان پوست باز میکند. و دیدم که سنگ بر سطح خودش نفس میکشد.
ماه میتابید. و من یک لحظه برای همیشه از شکل افتادم.
۱
این اتفاق برمیگردد به عقبتر. نمیدانم که مال کی است. اما یقینا بین ۹۳ تا ۹۵ باید باشد.
من این خیال را دیدم و یک وقت مثل خالی توی صورتام درآمد. آدم یک وقتهایی به چیزی آبستن میشود و نمیداند از کجا (اولین تجربههای بارداری واقعی هم شاید همینطوری بوده) و من آن وقت، آبستن این پرهیب بیرنگ و رخ شدم.
یک شهر ساحلی. هوای آبی روشن ابری. یک نفر سوار دوچرخه داشت رد میشد. پشت ترک دوچرخهاش شاید یک جعبه بود یا یک کیف کوچک. بیشتاب میرفت و به نظر غمگین میآمد. اما دلاش به چیز مختصری خوش بود. که هیچ وقت به من نگفت.
اما مهمترین چیز دربارهی او حرکتاش بود. در جایی که قاعدتا دریا همهچیز را از حرکت میاندازد، او حرکت میکرد. و چرخهای دوچرخهاش داشت میچرخید.» مثل چرخدندههای پل که پل را باز و بسته میکردند. و مثل پل که زنگ زدهبود، او هم پیر میشد.
من این خیال به سرم زد. اما هیچ معنیاش را نفهمیدم. تا آن سال که زیر پل باریام تأویل ش
۳
اما سومِ این خیالها خیال توست. که حالا در بیداری تمام میبینماش.
تو سومین نفری. تو همان خیال ساحلی که تو را از پل گذر دادم و زنده شدی ناگهان و مثل سنگی نفس کشیدی.
من تو را میبینم. که خواب و بیداری و گرسنهای و بیمار میشوی. من میبینمات که توی اسکلتات حضور داری، با جسم گوشتی و با روح رنگپریدهات. میبینمات که گاهی گریه میکنی. و دلات لابد به چیزی گرم است و به من نمیگویی. میبینمات که داری عبور میکنی. و بر تن تو همین بادی میوزد که بر تن من. و عبور میکنی. و به انتهای خیابان که برسی، از اتوبوس که پیاده شوی، مثل عطری دیگر پریدهای.
~
آخر kill bill یک سکانسی هست که زن یک فن خاصی روی بیل اجرا میکند. حالا اسماش یادم نیست. به چند نقطهی تن بیل اشاره میکند و قلب بیل را میترکاند.
تو دقیق میکشی.
این سه نقطه، این سه سمت، برای من چیزی به هیئت صلیب میسازند. من در این سه نقطه چنان به زیبایی خیره میشوم که به برقی آتش میگیرم.
تمام شد. همه چیز را گفتم.
او بسیار هوشمند است و خلاق. اما اصرار دارد که هیچوقتی و هیچچیزی نسازد. (چراش را هنوز به من نگفته) و به همین خاطر هیچوقت کارش به جنون نمیکشد.
او همهی خلاقیتاش را صرف سرگرم کردن خودش میکند. او راه میرود و سنگی برمیدارد و پرت میکند. اما حواساش هست که هیچگاه سنگها را روی هم نچیند.
چرا؟ شاید مرگ را صریحتر از همیشه دیده. و یا خیلی بیشتر از من به بازیکردن علاقه دارد.
۱
من -بچه که بودم- پدرم را خیلی دیربهدیر میدیدم. میدانستم که هست -چون به هر حال خودش را چند باری نشانام داده بود- اما همیشه فاصلهای دور و دراز بین من و او بود. البته من شاید از این حیث خوشبخت بودهام، زیرا که زندگی میان من و پدرم به قدر کفایت فاصله انداخت، تا بتوانم چهرهی پدرم را از دور تماشا کنم.
من میدانستم که پدرم زنده است و مرا هم به فرزندی قبول دارد. اما نمیتوانستم با او حرف بزنم. صدای من باید از دریاها میگذشت. که نمیگذشت. پیش زبان من از همان ابتدا خلأ بود و هی خلأتر میشد. من باید به زبانی خاص و پرزور دست پیدا میکردم تا صدایام را به او برسانم. و نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه، مادرم این کار را برایام میکرد. مادرم همیشه نقش پیک داشت. و رابط من و پدرم بود. من همیشه با پدرم حرف میزدم. اما پدرم فقط از طریق مادرم، و از دهان او جوابام را میداد. خواب که بودی بابا زنگ زد. صبح که مهدکودک بودی بابا ایمیل زد و سلام تو رو هم رسوند و گفت که ببوسمات.”
و بعد در باقی سالهای زندگیام -تا همین حالا- من مدام این الگو را تکرار کردهام. من برای حرف زدن با پدر فقط یک راه داشتهام و آن لبهای مادرم بوده. پس هروقت کسی ادعا میکند که مادر من است، من اول دهناش را بو میکنم. و معمولا هم طرف باد هوا میشود، انگار که نبوده اصلا. اما من دوباره این الگو را تکرار میکنم. و هربار که تکرارش میکنم، بیشتر به خود جنبهی کمیک میگیرد.
گرچه خود را قدوهی اصحاب دید
چند شب برهم چنان درخواب دید
کز حرم در روماش افتادی مقام
سجده میکردی بتی را بر دوام
(عطار نیشابوری)
۲
سر صبح داشتم برای یکی میگفتم که فلان وضعیت زیاد برایام پیش آمده.
صبح دیگر فکر بیشتری نکردم. و بعد فکر کردم با خودم که این وضعیت -که بحثاش بود- دقیقا چیست و چه کیفیتی دارد.
در آن وضعیت، دو حالت خاص بر آدم عارض میشود: یکی معذب بودن و دیگر سکوت سیاه.
و هر دو دقیقا وضعیتیست که بعد مستی رخ میدهد.
شبهایی که آدم به بدمستی میگذراندشان، معمولا به صبحهایی جهنمی ختم میشوند.
- حالا تو دوباره هشیار شدهای. این تو و این دنیا.
و آدم چشم که باز میکند حسابی تشنه است. میرود به آشپزخانه کورمال کورمال و تاخرخره آب میخورد و توی راه چشماش میافتد به رفیق همپیالهاش که بیهوش افتاده روی مبل و خانه به هم ریخته حسابی. یک گوشه روی زمین پوست پفک افتاده و روی فرش نوشابه ریخته، تلوزیون هنوز روشن است وکلی ظرف تلنبار. خدایا کی میخواهد اینها را جمع کند.
و درست همین وقت، من به چهرهی دوست بیهوشام نگاه میکنم.زیباست. و در این ویرانی از همیشه زیباتر است. چهقدر خوب است که آدم یک دوست بیهوش به این زیبایی داشته باشد. نگاهاش کن که انگار هیچوقت زنده نبوده. انگار اولین بار است که میبینیش. مغزش خاموش خاموش است. و دراین وضعیت -ی کامل- از همیشه بیدفاعتر است.
با خودم فکر میکنم که اگر او زودتر از من بیدار شده بود، مرا چهگونه میدید؟ اما چارهای نیست. الکل به هر حال از سر یکی زودتر میپرد. و آنکه زودتر بیدار شود، افسار روز را به دست میگیرد.
دوباره نگاهاش میکنم. من هنوز دوستاش دارم. اما دلام میخواهد همیشه خواب بماند. دوستاش دارم و هیچوقت هم اینقدر از او متنفر نبودهام. کاش هیچوقت بیدار نشوی. تا من از تو همان تصویر حین مستیات را توی ذهنام نگه دارم. تصویر بدنات را در پیچ و خم رقص و چشمهای عزیزت را که پیکبهپیک گنگتر میشدند. عزیزم هزاربار میبوسمات اما کاش هیچوقت بیدار نشوی. چون سختام است با تو دوباره روز را شروع کنم. زیبای شب. با نور خورشید باید چهکار کنیم؟
اما به هرحال این دوست بیهوش من دوباره بیدار میشود. ما دوباره باید به هم نگاه کنیم. و دوباره باید حرف بزنیم. دوباره حرفهای ما معنی میدهند. دوباره سنگین شدهایم. سختترین مرحلهی روز همینجاست. کدام زبان آنقدر چالاک است که به سلامت از این دره عبور کند؟ رد شدن از این مهلکه کار هرکسی نیست. آدمهای تنبل و کمهوش اینجا سقوط میکنند. آدم کمحوصله اینجا سقوط میکند. این مهلکهایست که الکل به پا کرده. الکل وقتی که میپرد تازه شروع میکند به حساب و کتاب. امتحانات میکند. تو اگر بتوانی هزینهی بیخبریات را پرداخت کنی، الکل دروازهی روز را و دروازهی خبر را به روی تو باز میکند. هرچه خوردهای حلال که میشود هیچ، یک نمه از مستی هم مثل عطر در تمام روز تو پخش میشود. خوشا به حال کسانی که با هوشمندی از این مهلکه رد میشوند.
ب.ت: دو اصطلاح سکر» و صحو» در عرفان به همین دو وضعیت اشاره میکنند. سکر همان حالت مستی است و حاصل مواجهه با زیبایی است و هرچیز هیجان آور.و صحو هشیاری سر صبح است. و صحو از سکر بالاتر و والاتر است. به شرط این که تو از پس هشیاریات بربیایی. که سخت است.
عقبهای زین صعبتر در راه نیست
(مولوی بلخی)
۳
جبرگرایی میلیست به ابدیکردن کودکی.
و هنرمند ناگزیر است که با تمام وجود جبرگرا باشد. او نمیخواهد -و نباید هم که- رشد دست و پاهایاش را به رسمیت بشناسد.
در ابتدای زندگی و در بدایت کودکی، تمام امیال شهوی فرد به من/Ego»ی او معطوف اند. یعنی که کودک خود را در مرکز دایرهی شهوت خود میبیند و به مرور زمان و در طی فرآیند بزرگسالی، میل او به سمت اوبژههای خارجی برونه میگیرد.
پس شهوت از من» به خارج هدایت میشود و البته میتواند باز از خارج به سمت من» برگردد.
~
اما نارسیسیسم چیست؟
وضعیتیست که امیال شهوی در منِ» فرد باقی میمانند و مسیر برونهگیریشان به هر دلیلی مختل میشود.
پس در روند درمان، درمانگر میکوشد تا به بیمار کمک کند تا امیال شهوی خود را به سمت اوبژهی بیرونی بکشاند. یعنی میکوشد تا بیمار را از سد کودکیاش عبور دهد و به مرزهای بزرگسالی نزدیک کند.
~
در اینجا فروید، طبق روش همیشگیاش، مطالعه را از فرد به جمع میکشاند.
انسان بدوی به کودک شبیه است. پس نارسیسیسم کودک نمونهی بزرگتر و کهنتری دارد: نارسیسیسم تاریخی بشر.
پس انسان کهن نیز مثل کودک خود را در مرکز دایرهی جهان میبیند. و در طی تاریخ، چند نظریهپرداز به مثابه درمانگرانی کوشیدهاند تا فکر انسان را متوجه بیرونِ من» کنند.
فروید سه نظریه را نام میبرد:
۱. انسان کهن (بر اساس نجوم بطلمیوسی) میپندارد که زمین مرکز عالم است و اجرام فلکی به دور زمین و صاحب زمین (که انسان است) میگردند. کوپرنیک این فکر را نابود میکند. او اثبات میکند که زمین مرکز عالم نیست و با این کار، یکی از مهمترین ضربهها را به نارسیسیم تاریخی بشر میزند و بشر را یک قدم به بزرگسالی نزدیک میکند.
۲. انسان در مسیر تحول فرهنگیاش، ذرهذره خود را تافتهای از سایر موجودات جدابافته فرض کرد. انسان برای خود روحی جاودانه و منشأیی الهی اختراع کرد و رابطهی ماهوی خود با حیوانات را از بیخ و بن گسست. در نهایت داروین نشان داد که چنین نبوده.
۳. گام سوم این روند درمانی را فروتنانه خود فروید برمیدارد. این گام سوم در واقع همان تبیین نظریهی ناخودآگاه است. فروید نشان میدهد که منِ خودآگاه مرکز دایرهی روح نیست؛ همانگونه که زمین مرکز هستی نیست. و با این فکر، سومین ضربه را به نارسیسیم تاریخی وارد میکند.
(در زبان رمز نیز زمین خیلی وقتها بر خودآگاه دلالت میکند. صاحب مرصادالعباد آیهی ولقد کرمنا بنی آدم وحملناهم فی البر والبحر ورزقناهم من الطیبات وفضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا» را به عبور از از میان ملک و ملکوت تعبیر میکند. و از این دست اشارهها در متون کهن فراوان است. الجرعة لکن یدل علی الغدیر)
و بعد، اتاق ذرهذره از نور میافتد، تا تو دهن باز کنیّ و بتابی.
عزیزِ من من از بدنات بیزارم. اول که کدرّ است و از این ورش که نگاه میکنی آنورش پیدا نیست. و بعد این که دست راست مرا همیشه به خود میکشد و دست چپام را همیشه پس میزند. یکبار یکدستوپا میآیم آخر یکسره راست میآیم سراغ تو یکبار آخر سیاهِ سراپا میشوم، میبلعمات.
نزدیک من نیا. با من نزدیکی نکن که کورم میکنی، زمرّدِ پیدا. بگذار از حینِ تو من حین بگیرم، عبور کنم رد شوم به خزخزه بازی. بخواب و خوابام ببین، درخت بلوطام ببین میانهی مارستان.
(استفاده از فعلهای امر در این گیرودار واقعا ناراحت کننده است و اگر کسی چند باری مرا -که مأمن این متنام- از نزدیک مطالعه کرده باشد حتما میداند که این فعلهای سیاه و جنگلی هیچجوره جفتشان جور چشمهای من نیست.)
دورم نپیچ که مرا یاد کسی میاندازی. بگذار یک لحظه. تا قاب عکس را بردارم و آنوقت، ای وقت، ببین که دو ات چهگونه به موج میافتند. و باز میشوند، تا من از آن میانه عبور کنم به سلامت. بیا مرا یک لحظه فقط ببین. که احمقانه خودم را موسی خیال میکنم میانهی هات. فقط قول بده که نخندی. گوشات را جلوترک بیار: من حس کردهام که هربار که عصا میزنمات به آن قاب عکس کذایی شبیهتر میشوی. بلا به دور و دور به بلا. به لا. به لاله. بلا به دور و رود به لابه.
وقت ذکر من رسیده شب شده آخر. یک لمحه چشم ببند تا بگویماش و بعد، باز بیفتم روت.
باز شو شهابهی شب. باز شو شهابهی شب»
و بعد دستی میآید و تو را مثل هر هزار دفعه در آسمان مسخ میکند. ای ناهِ ناهید. باز آسمان میدت از من مثل هر هزار دفعه مثل عطری از هم میپریم.
ناهناهید.
حالا آن که گذار است و گذرگاه من ام.
و بعد لحظهی تکرار میرسد و بعد باز، لمحهی تفرید.
و بعد باز، من به شور میافتم و منشور میشوم.
و بعد، در شکستِ کُسِ تو نام من به رعشه میافتد.
فروردین ۹۸
بعد از ظهر است. رفتم ناهار خوردم و رفتم سر کلاس. بد نبود. یک چیزهایی گفت دربارهی آلافراسیاب و برایام سوال بود. بعد کلاس آمدم پلتفورم. که مثلا ماندهی خلیفه و اعرابی را بخوانم. توی راه به کولریج فکر میکردم. حالا بعد این همه خم و پیچ و اینها قالب کار توی ذهنام شکل گرفته،کامل. قالب یعنی دقیقا چهگونگی کار و ژستی که باید به فارسیِ شعر داد و طرز تعلیقههایی که باید آن تهمهها گذاشت و شمایل مقدمه و یادداشتهایی که برای نقشهای گوستاو دوره باید ساخت و اینها. اما دقیقا چهطور میشود به آن لحن خیلی خاص رسید؟ به آن انسجام عجیبغریب رشکبرانگیز. چهطور میشود یک چیزی ساخت مثلا مثل حرم شاهچراغ؟ چهطور میشود آنطور آینه کاری کرد، که هر جزء شرح جزء دیگر و اجزا اشاره به کل باشند؟ چهطور میشود یک اثر هنری ساخت که یک لغتنامه باشد؟ یک لغتنامه. دقیقا همین. یک لغتنامه.
مکتوب شما را سر ظهر خواندم و (سر تنظیم لحن گیرم باز) یک شوقی را که این چند وقته نداشتم کسب» کردم و یا کسبام شد. و آمدم یک چیزکی بنویسم که دو تا مهمان از ناکجا آمدند و نشد که بنویسم و خوب که آمدند و ننوشتم و چند ساعتی بعدش توی شهر گشتم و یکی دو تا بوی همیشگی به دماغام خورد و حالا آماده آمدهام پیش تو اعتراف کنم.
-
لازم است که مکتوب شما را دوباره بخوانم؟ نه. اگر بخوانم جواب تو میشوم، یعنی که هیچ میشوم و پوچ و مرا که هیچ و پوچ -گفتهبودی که- نمیخواهی.
-
دارم شر به پا میکنم، و نه اینطور. بیا و ببین. هرجا پا میگذارم سرخ میشود(م). یک جور شور دوزخیای پیدا کردهام که نه اینطور.
یک سال پیش بود حدودا و با بیژن رفته بودیم نمایشگاه. بین روز بود و روزه بودم. بیژن گفت برویم یک جا قهوه بخوریم و ~. گفتم که روزهام و دیدم که حالاش گرفته شد. چرخی زدیم و گفتم که بیژن، برویم فلان جا قهوه بخوریم و ~. و رفتیم و یک گوشهای گیر آوردیم و قهوه را خوردیم ~. بیژن گفت روزه نیستی دیگر. گفتم که چرا و از هر وقتی روزهترم. گفت خیلی مسخرهای به خدا. و مسخره بودم واقعا. از سر تا به پا من آن روز مسخره بودم (از سخر)
و حالا یک سال گذشته. دوسه روز پیش دوباره کارمان با بیژن به همان لمحه کشید. همان بحث دوباره پیدا شد بین ما، سفت و سختتر و دوزخیتر از سال پیش. یک ردیف نارنجک به خودم بستم و دست بیژن را هم گرفتم و به یک جست از دایره زدم بیرون. پوف. چه هول و ولایی بود. آخر به خیر گذشت. بیژن گفت:چرا هی اصرار داری این صورت پلید را به خودت بگیری؟ گفتم: تا تو دقیق نگاهام کنی.
_
|قصه|
یک بار یکی (امیری وزیری دبیری وکیلی کسی) در محضر هارونالرشید (یا مأمون؟) بود. غلام هارونالرشید (یا مأمون؟) هم بود. و غلام هارون (یا مامون؟) چشم آن یکی (که وزیر و وکیل بود و شاید از برمکیان بوده باشد مثلا و شاید اصلا فضل بن جعفر برمکی باشد) را گرفته بود و غلام هم لابد بدش نمیآمده بین هارون (یا مأمون) و آن یکی عشوهای بریزد. خلاصه آن یکی (که وزیر بود و.) چشمکی به غلام میزند م همان لحظه هارون (یا مأمون؟) به آن یکی (که فلان) نگاه میکند و آن یکی هم برای آن که بویی نبرد چشماش را همینطوری نیمه باز نگه میدارد و -میگویند که- چشماش را تا آخر عمر، نیمهباز نگه داشت.
_
من یک لحظه به خودم آمدم و دیدم که توی دستام قدری خردهشیشه هست. و تا کسی نبیندم، هرچه خردهشیشه داشتم را یک لحظه بلعیدم.
_
(دعوا)
تو از من چیزی میخواهی که ربطی به من ندارد و جفت و جور تنام نیست. و من هم که میدانی سرم درد میکند برای لباسها و چهرههای گشاد. (کاش بعد دو سال یک وقتی بتوانم غلطیدن مداوم یک قطعه» را تمام کنم و آنجا این ژست را تام و تمام تصویر کردهام) و خلاصه دیدهای که بدم نمیآید این نقاب گلوگشاد را به صورتام بزنم و نتیجهاش ولی مسخره است و طنزآمیز لابد. هرچیزی که به من مربوط میشود طنزآمیز است و مسخره (این بار نه از سخر)
_
دلام برایتان تنگ شده، حسابی هم. این چند وقته خواستم که ببینمتان و هی دیدم که ضرورتی ندارد و این دلتنگی هم یک جور دلتنگی بیگزیر و بیتمام است. از آنهایی نیست که مثلا آدم برود طرف را ببیند و دلاش گشاد شود. چند وقت پیش الف. سراغ شما را از من گرفت. گفتم سراغ چی را میگیری دقیقا؟ فهمید که دارم اذیت میکنم. گفت فاطی حالاش خوب است؟ گفتم که هیچ مهم نیست و قابل عرض نیست. چون بدحالیاش و یا خوبحالیاش، یک جور بدحالی یا خوبحالی بیگریز و تمام است. ضروری است و قابل عرض نیست و اینها.
_
به کوی میکده هر سالکی که ره دانست
دری دگر زدن اندیشهای تبه دانست
زمانه افسر رندی نداد جز به کسی
که سرفرازی عالم در این کله دانست
ورای طاعت بیگانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
دلام ز نرگس ساقی امان نخواست به جان
چراکه شیوهی آن ترک دلسیه دانست
دیشب دم سحر بود و خیلی گرسنه بودم. میخواستند غذا بخورند. من نخوردم. گفتم شاید کمشان باشد. من وقتی غذا باشد و نخورم خیلی اعصابام به هم میریزد. اصلا دیوانه میشوم اگر غذا باشد و نخورم. بعد رفتم نگاه کردم ببینم چی هست و چی نیست. یک تکهماهی دیدم و آوردم که سرخاش کنم. درنا و بیژن بیرون آشپزخانه خوابیده بودند. همه جا تاریک بود. فقط چراغ هود روشن بود. ماهی را گذاشتم توی ماهیتابه و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که علیالظاهر سرخ شد. دیدم اگر بیشتر بماند میسوزد. خاموشاش کردم و در تاریکی نشستم به خوردن. خام بود. اطرافاش پخته بود ولی وسطاش یخ بود و کاملا خام. و خامخام خوردماش. چندشآور بود. میترسیدم که چیزیم شود ولی باز خوردم. حالام داشت بد میشد. ماهی تمام شد. آخرش را نخورده ریختم دور. سرم گیج میرفت. چند دقیقه نگذشته بود که روی انگشتهای دست راستام چند لکهی قرمز دیدم. خوف کردم. با دست چپام خواستم لکهها را پاک کنم. پاک نشدند. دستام را شستم چند بار. پاک نمیشدند. به نظرم خونمرده جمع شده بود. و دست و پاهایام بیحس شده بودند. چند تا خرما خوردم که سردی نکنم و گفتم به درک؛ رفتم که بخوابم.
همه چیز آمادهی ظهور کابوس بود.
_
من بودم و یک نفر به اسم روبرت. که صورتاش بگینگی قرمز میزد. کجا دیدماش؟ یک خیابان بود یحتمل. پلیس دنبالمان بود (دنبال من یا او؟) و مرا کشاند به بیمارستان. و نشاند پشت میز دکتر.
دکتر مرا معاینه کرد. یک نور زرد براق در فضای مطب بود. دکتر لباسام را زد بالا و شلوارم را هم. . وحشتناک بود. روی سطح شکمام چند برآمدگی بزرگ و کوچک. پر از غدههای ناجور شده بودم و یکیشان از همه بیشتر توی چشم میزد، سمت راست شکمام زیر دندهها. و به جای دو تا بیضه سه تا بیضه داشتم.
در تمام مدت معاینه (که بیش از چند ثانیه طول نکشید چون من نمیتوانستم بیشتر از آن به بدن از ریخت افتادهام نگاه کنم) روبرت پشت سر دکتر و روبهروی من داشت دلقکبازی در میآورد و هی به من نگاه میکرد و میخندید.
آگامبن میگوید (در پیلاطس و عیسی) که پروژهی تصلیب حول سه محور میگردد: یهودا و جماعت سنهدرین و پیلاطس.
و از این سه، دو تای اول معنی متفاوتی دارند. یهودا و جماعت سنهدرین بخشی از چیزی اند که به اقتصاد نجات (economia della salvezza) اصطلاح میشود. در اقتصاد نجات همهی افراد بازیگر نقشهای ازلیاند. آنچه باید بشود میشود و یهودا و شورای سنهدرین تنها مجری نمایش تصلیباند. پس به همین دلیل است که عیسی خطاب به یهودا میگوید: آنچه را میکنی زودتر بکن.» (یوحنا ۱۳:۲۷) و دیدیم که در صحنهی باغ هم عیسی به راحتی خود را تسلیم سربازان کرد:
جلو رفت و از آنان پرسید: دنبال چه کسی میگردید؟ گفتند: به دنبال عیسای ناصری. گفت: منام.
(یوحنا ۱۸:۵)
اما نقش پیلاطس را نمیتوان با آن دو (یعنی یهودا و شورای سنهدرین) یکی فرض کرد. آگامبن میگوید که پیلاطس تنها آدمیست در انجیل که از تیپ فراتر میرود و به پرسونا نزدیک میشود، به همین دلیل در اقتصاد نجات جایی ندارد. پیلاطس خشمگین میشود. رحم میکند. شک میکند. اشتباه میکند. و او را در انجیل پر از حالات گونهگون بشری میبینیم. بر خلاف یهودا و جماعت سنهدرین (که ضرورتا باید نقششان را در پروژهی تصلیب بازی کنند) پیلاطس مختار است. حکم علیالظاهر در دست اوست. در دست او که پادشاه زمینیست (در برابر عیسی که حکمران ملکوت است) و میتواند هم حکم به تصلیب بدهد و هم ندهد.
به همین سبب عیسی مکالمهاش را با او کش میدهد. در برابر او به نوعی از خود دفاع میکند. و در دادگاه با او وارد گفتوگویی بلند میشود، که حدود پنج ساعت طول میکشد.
نگاه کنید به صحنهی عیسی در مقابل پیلاطس” در روایت یوحنا، از ۱۸:۲۸ تا ۱۹:۱۶
یک دوستی میگفت که نامهنوشتن چیز ترنآفیه. بر خلاف چیزی که فکر میکردم، سریع پذیرفتم. و حرف درستیست. اما چرا؟ همیشه همینطوری بوده؟ لابد نه. یادم میآید چهطوری پاکتنامههامان را به دست هم میرساندیم و هر دفعه زیباتر از دفعهی قبل بودیم. المنةُ لله که ز پیکار رهیدیم!
-
حرف خاصی نیست. فقط حرفهای قبلی و گهگاه اگر رمقی بود، آرایش کردنشان.
چیزی ندارم که به تو بدهم. به جز تمام خودم. و اینکه آدم تمام خودش را پیشکش کند هم چیز ترنآفیه!
-
به سرم زده ارشد بروم فرهنگ و زبانها بخوانم. ممکن است خسته شود وسطاش. ولی فعلا خیلی برایام جالب شده. اخیرا فهمیدهام که به هیچکاری به قدر زبان یاد گرفتن علاقه ندارم. زبان خواندن. بدون هیچ قصدی. نه که مثلا فلان زبان را یاد بگیری که بعد بتوانی فلان شقالقمر را بکنی. به عنوان یک گیم کاملا. یک بازی کامل و بیانتها. چند وقت است دارم ایتالیایی میخوانم و خیلی خیلی خوش گذشته. من فقط وقتی زبان یاد میگیرم میتوانم از عشق و همهی بار تحملناپذیرش خلاص شوم.
حنیفی امروز یک کتابی معرفی کرد که خودآموز یونانیست. کلی هم تعریفاش را کرد. مثلا بیکارتر که شدم یک وقتی بروم ورقاش بزنم. دوستانام همیشه میگویند چرا یک زبان را تمام نمیکنی درست و حسابی و بعد بروی سراغ یکی دیگر؟
اول که معنی تمامکردن یک زبان را نمیفهمم؟ یعنی چی؟ و بعد من اصلا قصدم این نیست که کار خاصی بکنم. دارم بازی میکنم. مثل آدمی که چند تا بازی روی گوشیاش نصب کرده و از این میرود به آن و از آن به این. حالا مهم نیست.
-
صحنهی شطرنج باختن شمس با پسر رومی را به یاد بیار. صحنهی مرگ الکسیس و نوحههای مادرش. بله. همینقدر زیبا و همینقدر خشن. هاها. چه کار میخواهی بکنی؟
زنده بمان.
-
من واقعا به هیچ جام نیست که بمیرم. من فقط دلام نمیخواهد آلت جنسیام را از دست بدهم. وگرنه مردن که چیز خیلی خاصی نیست.
-
جان همچو مسیح است به گهوارهی قالب
آن مریم بندندهی گهوارهی ما کو؟
gift انگلیسی به معنی هدیه، و gift آلمانی به معنی سم از یک ریشه اند: اولی از give و دومی از geben، به معنی دادن.
واژهی venum در لاتین به معنی زهر است، که در ایتالیایی velon شده، در همان معنی؛ و هر دو از مصدر volere آمدهاند که معنی خواستن و آرزو و شهوت میدهد. نام ونوس venus هم، که الههی عشق و زیباییست، از همین ریشه است. شکل دیگری از این ریشه در wish انگلیسی مانده است. در پهلوی نیز واژهی ویش vi به معنای زهر است.
_______
در تعبیر خواب گفته میشود که دیدن گنج نشانهی بلا و بدبختی و بیماریست.
ابن سیرین: اگر در خواب بیند که گنج یافت، دلیل است که بیمار شود. اگر بیند که گنج ناپدید شد، تأویلاش به خلاف این است. (به نقل از سراچهی آوا و رنگ، ص ۱۲۹)
_______
گزارشی از مقالهی دربارهی مفهوم متضاد واژگان اصیل”
فروید با این فکر شروع میکند که خوابْ هر عاملی را با نقیضاش نشان میدهد.
سپس مطالبی را از زبانشناسی به نام ک.آبل نقل میکند و میکوشد میان تکنیکهای رویا و صرف زبانهای باستانی ربطی پیدا کند.
~
در زبان مصری بسیاری از لغات بر دو مفهوم متضاد دلالت میکنند. فرضا نور با همان واژهای نامیده میشود که تاریکی، و ضعیف با همان که قوی.
میدانیم که مصریها قوم پیشرفتهای بودهاند. پس این بدویت زبانی را چهطور باید توجیه کرد؟
در زبان مصری علاوه بر مفرداتی که دلالتهای نقیض دارند، به ترکیباتی هم برمیخوریم که از دو پارهی متضاد تشکیل شدهاند اما در نهایت تنها بر یک مدلول دلالت میکنند. فرضا ترکیب پیر-جوان که تنها معنی جوان میدهد یا دور-نزدیک که معنی نزدیک. باید توجه داشت که ترکیبات برای اشاره به یک مفهوم سوم درست نشدهاند (مثل برخی ترکیبات ادبی مانند غریبآشنا و.) بلکه یکی از طرفین ترکیب احضار میشود تا ترکیب در نهایت بر آن طرف دیگر دلالت کند.
فروید در نهایت اینطور نتیجه میگیرد که: مفاهیم همواره با ضدشان تعریف میشوند و معنی میگیرند. اضداد همواره همزاد هماند. پس برای فهمیدن معنای یک واژه، باید نقیضاش را نیز در خاطر داشت. این ویژگی زبانهای باستانی نیز به همینجا برمیگردد: واژهی x هم بر کوچکی دلالت میکند و هم بر بزرگی. پس وقتی مراد معنای اول باشد، واژهی x معنای دوم را هم فرایاد میآورد و برعکس. به این ترتیب دو سمت یک واژه به بیان هم کمک میکنند.
در ادامهی تحولات زبانی، این خصیصه کمرنگتر میشود. زیرا انسان یاد میگیرد که هر مفهوم را مستقلا و بیمقایسه با غیر درک کند.
~
مصریها برای درک تمایز معنایی این واژهها در نوشتار، در کنار واژه تصویری میکشیدهاند منباب راهنمایی. مثلا اگر واژهی x معنای قوی میداد، کنارش تصویر سربازی میکشیدهاند و اگر ضعیف، تصویر آدمی بیرمق را. آبل حدس میزند که این تمایز معنایی را در گفتار، با استفاده از شکلکها و حرکات جسمانی نشان میدادهاند.
~
در ادامهی مسیر زبان، این ابهام معنایی کمرنگتر میشود و در نهایت این سیر، به تکمعناییشدن لغات منتهی میشود.
در تحول بعدی، هرکدام از این دو مفهوم متضاد واژهی خاص خود را پیدا میکنند که و این واژهها البته به ریشهی اولیه (که دو معناییست) مربوط اند. چیزی که منجر به تولید لغات تکمعنایی از ریشهی دومعنایی میشود معمولا تغییر آواییست. مثلا اگر کلمهی بدوی ken باشد، به معنی قوی-ضعیف؛ صورت ken در معنای قوی باقی میماند و شکل دیگری از همان واژه ، یعنی kan، با یک تغییر آوایی مختصر، بر ضعیف دلالت میکند.
(این را هم میشود به بحث اضافه کرد که علاوهبر (یا در کنار) تغییرات آوایی، گاهی دگرگونی جنسیتی لغات هم منجر به چنین نتیجهای میشود. در ایتالیایی برخی از لغات هم فرم مونث دارند و هم مذکر. و در این دو فرم، بر معنایای متمایز اما شبیه دلالت میکنند. la fine یعنی پایان و il fine یعنی غایت و هدف. la fronte پیشانی است و il fronte جبههی جنگ. یا la buca که چالهی بزرگ است و il buco که سوراخ کوچک)
این خصیصه البته فقط مربوط به زبان مصری نیست. و در زبانهای آریایی و سامی نیز نشانههایی از آن هویداست.
هم کلماتی که در عین همسانی آوایی معانی متفاوت میدهند:
altus لاتین به معنی هم مرتفع و هم عمیق. sacer به معنی مقدس و هم ملعون. (حریم و حرام یا مولی و مولی در زبان تازی. یا اگر دیو فارسی را با دئو deo مقایسه کنیم)
و هم نمونههای متاخر که حاصل دگرگونی آواییاند:
calmare به معنی همهمه و calm به معنی ساکت. Ciccus به معنی خشک و succus به معنی مرطوب و خیس. و همچنین نمونههای دیگری در آلمانی و انگلیسی. مثل without که ترکیب with است با out و نمونهایست از ترکیبات متضاد: با-بدون.
~
علاوه بر دستههای قبلی، در زبان مصری یک تکنیک دیگر نیز برای خلق گونههای متفاوت (از یک ریشهی واحد) وجود داشته که جالب است: استفاده از شکلهای مقلوب.
فرضا اگر واژهی مصری abc معنی روز-شب بدهد، واژهی cba میتواند به شب یا به چیزی شبیه آن دلالت کند.
نمونههایی از این شکل دگرگونی در زبانهای آریایی نیز وجود دارد. مثل:
kreischen آلمانی به معنی فریادکشیدن که در انگلیسی shriek است به معنی جیغزدن. یا boat انگلیسی به معنی قایق که در ریخت tub معنی طشت میدهد. یا care و reck به معنی پرواکردن و مراقببودن، در انگلیسی.
~
در نهایت فروید میگوید که این خصیصهی زبانهای کهن در رویا هنوز زنده است. و بسیاری از ایماژهای درخواب را میتوان با الهام از این الگوهای صرفی ترجمه کرد.
این را به عنوان اولین مکتوب میان ما حساب کنید. یعنی اولین پیامی که از سمت من به سمت شما فرستاده میشود. البته اولین که نه، دومین شاید و چندمین هم؛ چه پیامهای بیشماری میان ما بوده است.
ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس
منزل سلمیٰ که بادش هر دم از ما صد سلام
پر صدای ساربانان بینی و بانگ جرس
بههرحال، من لبخندبرلب، تسلیم شما شدهام. و شما را تسلیم خودم دیدهام. که من فدای آن لحظهی تسلیم شما بشوم. سلام همه را برسانید. و بگویید که فلانی ،که منام، تمام بیابانهایاش را فراموش کرده. و تاریکترین لغتاش را یکجا گذاشته زیر زباناش، برِ دندانِ نیش؛ و آمده تا عهدهای غریب ببندد، با خون و آب.
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
(میان این سطر و سطرهای قبلی این مکتوب چند دقیقه فاصلهی زمانی هست، و یک پرش ذهن از کجا به ناکجا و باز به کجا) یادم آمد که چه میخواستم بگویم، که من احمقام و عجیب هم احمقام اگر به این مختصر امید ببندم. یعنی اگر نتیجهی این چند سال زندگیکردن من و این تمرینهایی که کردهام این باشد که به این هیچ سرخ تو امیدببندم که هیچ به هیچ. اما همینطور شده گویا. و امید سراپا شدهام من. به تو؟ نه، به هیچ و به سرخی و به آب و خون.
تو را استعاره به هرچه کنم زیباترش میکنی و زیباتری از. این جمله را بعد از کلی اتفاق (چه اتفاقی؟ معلوم است، همهی اتفاقات افتاده و نیفتاده. همه. همه کس. همه چیز. همه بار. همه کار همه هم همهی هوم)دارم خطاب به شما میگویم که:
آمادهام. بیا!
__
من شما را دوست دارم. میپرسند چرا. و میگویم. که به خیال من شما از جزئیات مراسم قربانی خبر دارید. و میدانید که چیزها را باید در چه ساعتی اجرا کرد. و با چه لباسی باید در مراسم ظاهر شد. به هر حال من اینطور پیش خودم خیال کردهام که شما این چیزهای بیهوده و لاینفع را بلدید. کاش بلد باشید. انشاءالله که بلد هستید.
___
دیر یابد صوفی آز از روزگار
استعاره اصیلتر است یا آنچه استعاره از آن است؟
و یا اصلا، چه انگیزهای در ما هست، که سراغ استعاره میرویم؟ هراسناک بودن شئ. یا مقدسبودناش. یا زیاده داغ و برافروخته بودناش و اینجور چیزها که با هم مترادفاند و مهم نیست.
اما تو برای من استعارهی چیزی هستی که ناماش معلوم نیست. پس تو نقطهی ثقلی. پس تو نام آن نامناپذیری در من. و هرچه هست اینجا استعارهای از توست. تو نقطهی ثقلی. و از معمای صورت تو، از آن نقطهی حل نشدهی کنار چانهی تو، چیزها قوام میگیرند. هرچه ثابت است اینجا از تو ثابت است. و هرچه بیثبات از تو.
_____
بد جور مریض شده بودم این چند روز. یک آن انگار سر توی یک سوراخی کردم و گیج و ویج، تا همین عصری که بگینگی هوش و حواسام برگشت.
و در این ساعتهای بیماری دلام به این خوش بود که شما شاید مرا بیمار بخواهید. که بیمار مرا شاید بیشتر دوست داشته باشید. پس هرچه بیمارتر بهتر. تو بگو جنازه، جنازه میشوم. و من هم که سرم درد میکند برای ژست جنازه گرفتن. اما خوب دقت کنید و حواستان خوب جمع باشد. و یک وقتی بروید از توی کشوی میز من نقشهی سفرهای مرا بردارید و سر وقت یک بار تورق کنید. و بدانید که من از کجاها آمدهام، و اینجا که هستم چه معنیای دارم. و برایام . یا نه، نگویید. فقط چند اشاره: نشانی جزیرهها و شمایل گنجها و مساحت دریاها. باقیش را من خودم پیدا میکنم.
من و شما هیچکدام آدم راحتی نیستم. بدبختانه مصیبت یکی دو تا نیست.
______
قبای اطلس کرده بود تناش، از خم بازار یک آن دیدماش که رد شد رفت.
نگاه که کردم به چشم بازاریان انگار که نه انگار.
-دیدید؟
-نه ندیدیم.
-شنیدید؟
-نه
-طبل عید بود که میزدند. خود عید بود، و اطلسپوش آمد و رفت.
_____
خداوند نگهدار شما باشد. و آرزوی خیر وسلامتی. و اگر برعکس میخواهید، خوب باشد، برعکس.
ظهر بهخیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمیدانید. و یک صفحهی تذهیبکاریشده را خیال کنید، رویاش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دستتان رسیده و فارسی هیچ نمیدانید و جان میکَنید که بخوانیدش.
حروف الفبا هنوز هم که هنوز است، غریبترین و صریحترینِ شعرها هستند.
و شما هی به هرکجا میروید. دمِ عصر مینشینید خیره به خط. و دمِ غروب که میشود شاید یکی از حرفها را خوانده باشید و چه خندهی نابی وه! که آنوقت روی صورتتان باید افتاده باشد؛ که خواندماش، صدای شین میداد و الخ.
_______
من شما را همینطور میخوانم. یک کتیبه به خط رمز که سرِ راهِ من آمده از کجا (از ناکجا نه چون کجاش را بلدم.) یک صفحه رمز، از بنِ موی شما تا نوکِ پا. و هر حرف این کتیبه، که شمایید، یک قصهای و قضیهای دارد برای من و یک راهِ دررویی و یک رمزشکنی. و برای کشف یکی مثلاً باید صبر کرد، برای کشف یکی باید خواب دید، برای کشف یکی باید مریض شد، و برای کشف آن آخری، که حرف ثقل شماست، باید جان داد، لا بُدَّ.
(افسانه:) من بر آن موجِ آشفته دیدم
یکهتازی سراسیمه
(عاشق:) اما
من سوی گلعذاری رسیدم
در هماش گیسوان چون معمّا
همچنان گردبادی مشوش
________
فعلاً زیاده حرفی نیست. مشغول کار باشید. هی حضور و غیاب کنید. و تمرینِ مرگ کنید، که وقتِ مرگ و بلا نزدیک است.
من شما را مدام تصور میکنم، در ترین حالتتان: اسکلتِ زیبایتان را -یعنی- توی گور.
علیٰایّحال، حالا وقتْ رفته. و این وقتِ وقت است که میاید.
یا حق.
سلام و وقتخوش، باید خیلی تند و تلگرافی بنویسم؛ وقت نیست، و بادها تند و ناگزیر میوزند.
__________
دیروز داشتم برمیگشتم. توی راه ناگهان حس کردم همهی این وقتها (که دقیق یادم نیست از کی تا امروز که اول تابستان است) توی ذهنام تخلیص و بعد قطعی شدند.
این دوستداشتنْ شکلِ دیگری از هم نه حتی، خودِ مرگ است. فکر کنید توی جاده دارید میروید. روبرو یک کوهیست که تمام جاده را گرفته. شما تا جایی که جا دارد گاز میدهید و فرمان را جوری تنظیم میکنید که درست وسطِ کوه کوبیده شوید. فوقالعادهست. من اینطوری به سمت شما میآیم. و اگر بد به کوه بخورم، یا جان سالم به در ببرم خیال میکنم که باختهام.
_______
نبودنِ تو مرگِ به تدریج است. بودنِ تو مرگِ به ناگهان. یکی از یکی زیباتر.
_______
افلاسخرانِ جانفروشیم
خزپارهکن و پلاس پوشیم
از بندگی زمانه آزاد
غم شاد به ما و ما به غم شاد
تشنهجگر و غریقِ آبیم
شبکور و ندیمِ آفتابیم
(نظامی)
تحریف معنوی قرآن در متون صوفیه
هیچْ وقت نیست. باید شتاب کرد. این چند وقته سرم خیلی گرم است. (معلوم هم نیست به چی) وقت و سِ نوشتن نیست. تلوتلو میخورم.
آمدهایم شمال با بیژن. امشب شب آخر است. فردا برمیگردیم تهران. فرصت کم است. و دلام نمیآید همین وقتِ کم را خرجِ نوشتن کنم. بههرحال، داشتم به لغتِ فروپاشی فکر میکردم. به چینشِ آواهاش. کِشِ واو و بعد پخشِ پ. و دو بخشاش: فرو و پاشیدن. حالا زیاده حرفی گفتم که نیست. اصلا وقتِ این چیزها دیگر نیست. زندهام و نگران. با هر دو چشم. یک لغتی توی جنوبی هست که به اینجا خوشتر میآید: پِشک. که همان پاشیدگی و اینهاست معنیش. شباهتاش با پاش در این که هردو با پ شروع میشوند.(و خوب طبیعتاً باید هم بشوند.) در پاش،بعدِ پ مصوت بلند هست و بعدْ ش؛ و در نرمیِ شین واژه تمام میشود. اما در پشک، بعدِ پ بلافصل ش میآید. حرف اول از بین دو لب شروع میشود و به عقب میرود. حرف دوم میانهی دهان. هوا از بین سقف و زبان، صفیرکش میگذرد و بعد در حرف سوم تهِ زبان به تهِ سقف میخورد: ک. و لغت همینجا، در ک ختامه میگیرد. معنی این پشک هم با پاش فرق دارد. پاشیدن مثلا پاشیده شدن آب یا مثلا خون و این ها. اما چیزی که پشک میخورد از یک حالت (معمولاً جامد) به یک حالت دیگر تبدیل میشود، به یک حالت دیگر که نه، درواقع ریزریز میشود. اما مهمترین نکته این که ناگهان و عجول، چون اصلاً وقت نیست. مثلاً مجسمه که بیفتد زمین پشک میخورد. یک نفر که سوار موتور باشد و تصادف کند مثلاً مغزش پشک میخورد (یعنی عرض چند ثانیه از پ به ش و بعد به ک میرسد) و یا مثلاً هندوانه محکم اگر زمین بخورد پشک میخورد و اینها. حالا بحث که زیاد است. وقت نیست.
لازم دیدم اینجا چیزی ثبت کنم.
حوصله نداشت. گفت به هرحال بگردی یه چیزی پیدا میکنی. جوینده یابندهست. منظورش این بود که پس نگرد و ولش کن.
کاش در این سالهایی که گذشت، اینقدر اینور و آنور را نگشته بودم. گشتهام و کلی چیز پیدا کردهام که حالا دارند انتقام میگیرند.
بر من جفا ز بخت من آمد
شما بههرحال از میلِ ما به مرگ سوءِ استفاده کردید. ما دلمان میخواست بمیریم، با شما؛ که طرحِ ناگهانی مرگاید. اما شما مردن ما را صرف زندهبودنتان کردید. و انصاف اگر بدهید، ناجوانمردانهست. که شما زودتر از گور بلند شوید.
نویسنده در مقامِ نوشتن انسانی قدرتمند است یا ضعیف؟
-
البته که نمیخواهم به این سؤال جواب بدهم. و دیگر نه به هیچ سؤالی از این قبیل.
اینطور فکرکردن، یا درواقع فکرنوشتن، یا بهتر: در نوشتهفکرکردن سوغاتِ سالهای دبیرستان است. پنجشش سال من اینطوری فکر و کار کردم کم و بیش: خود را به چیزهای بیدلالت گرهزدن و خود را در بیدلالتی بهچیزیگرفتن. اما حالا که بیست را رد کردهام -و کسی چه میداند، شاید به سراشیب هم افتادهباشم- حس میکنم که دیگر نه وقتی برای بیدلالتسرکردن مانده و نه حق دارم دیگر که بیش از این به خودم بپردازم. بزرگسالی و غبار و کثافت. اما چارهای نیست.
به آدمهای اطرافم نگاه میکنم و میبینم که امروزِ چندتاییشان شبیهِ دیروزهای من است. شدیداً به خودشان مشغولاند. حرفهای بلند میزنند و با من که حرف میزنند، هیچچیز و مطلقاً هیچچیز از حرفهایشان نمیفهمم. اگرچه که حرفهایشان بسیار آشناست. چه بههرحال، دستِ من در همین فنِ شریف(!) به رعشه افتاده. موجبِ حرمان بود، هرچه بود، و گلهای نیست.
آره دیگه همینطوریه» دقیقاً دیگه» آره دیگه بههرحال کاریش نمیشه کرد» اینها جوابهای من اند به تمامِ گذشتهی خودم و به آدمهایی که شبیهِ نوجوانیِ من با من حرف میزنند.
-
بگذریم. خیلی وقت بود که چیز ننوشته بودم. حالا هم که دارم اینها را مینویسم، از ذوقِ دفترِ زیباییست که دیروز هدیه گرفتم. درواقع دلم میخواهد این دفتر خالی نباشد وگرنه دلم هیچ به نوشتن نیست. همین الآن پسِ ذهنم دارم به خودم میگویم که فرضاً نیمساعت قرار است صرفِ نوشتنِ این صفحات شود. چرا این نیمساعت را مثلاً کارِ دیگری نکنم؟
-
دیگر این که دیشب حوالیِ انقلاب بودم. به سرم زد و رفتم نامِ گلِ سرخِ اکو را خریدم. (آنکاش را نمیدانم از کجا آورده) و شصتهفتاد صفحهایش را دیشب و امروز خواندم و به جای خوبش رسیدم. و فکری که دربارهی کتاب میکردم، دیدم که درست بود. دقیقاً همان فضایی که دوست دارم: اشاراتِ مبهم ولی صریح به امرِ دور از دست.
در مقدمهی کتاب خواندم:
این عقیدهی راسخ شایع بود که آدم فقط باید از روی تعهد به زمانِ حال و به منظورِ تغییرِ جهان چیزی بنویسد. اینک اهلِ قلم (بازگشته به مقامِ رفیعِ خویش) پس از دهسال یا بیشتر میتواند خوشبختانه از سرِ عشقِ ناب بنویسد. و بنابراین اینک این احساسِ آزادی را دارم که برای لذتبردنِ محض از داستانسرایی، داستانِ آدسوی مِلکی را نقل میکنم و احساسِ آسودگی و تسلی خاطر میکنم از این که بینهایت آن را دور از زمانِ حاضر مییابم. شکوهمندانه بیارتباط با روزگار ما، به طرزی لاهوتی بیگانه با امیدها و یقینهای ما”
_
یک درخت ،فرضاً، چهوقت سرشار و میوهدار میشود؟
وقتی که خودش را محقِ لذت بداند و خاک را مصرف کند و با فراموشکردنِ نابودی، تماماً آمادهی نابودی شود.
و چه وقت خشک میشود؟
وقتی که زهد بورزد.
کتابِ "فیورتّی" یا "گلهای کوچکِ قدیس فرانچسکو" یکی از ولینامههای مشهورِ مسیحیست، در ذکرِ احوالِ فرانچسکوی قدیس و یارانِ نخستیناش. روایتهای این کتاب احتمالاً در اواخرِ قرنِ چهاردهِ مسیحی، به دستِ نویسنده یا نویسندگانی گمنام گرد آمدهاند. آنچه میخوانید فارسیِ یکی از همین روایتهاست.
بیدینی حقارتبار است، یعنی منجر به احساس حقارت میشود.
در اینجا میخواهم برای اولین بار به این مسئله فکر کنم که دین (و چیزهایی شبیه به آن) همواره در موازاتِ واقعیت جاریست. و هیچوقت احتمالاً با اصلِ زندگی یا با زندگیِ اصلی منطبق نمیافتد (به همین دلیل شخصیتِ دینی برای من حل نمیشود. کسیست که در فرع زندگی میکند. مانند یک ادیب مثلاً یا لغتشناس. این چند شخصیت در یک وضع به هم شبیهاند: آنها به جای غذا ادویه میخورند.) شاید این فکر به نظر شما البته عادی و بدیهی برسد.
پس علیالحساب میپذیریم که دین فرعِ زندگیست. (هرچند میتوان به این فکر خردههای جدی گرفت. مثلاً آنکه نمیتوان چیزی را به عنوان زندگیِ معیار بازشناخت.) معمولاً در تعریفِ دین گفته میشود که برنامهایست جامع برای زندگی و مانند آن. از این تعریف (و تعریفهای شبیهاش) اینگونه برداشت میشود که دین با زندگی فرق دارد. در ادامه این فکر را هم بپذیریم که دین بر بخشِ رنجآلودِ زندگی فرع میشود. و اگر خطرهای بیرونی (از جمله جسم، طبیعت، دیگران و.) ما را تهدید نمیکردند، برپاییِ دین هم ومی نداشت.
تا اینجای بحث هرچه نوشتهام مرورِ بدیهیات بوده. به این سؤال برسیم که کارکردِ دین چیست؟ یا بهتر، دین چهگونه انسانِ رنجزده را یاری میکند؟ در جوابِ این سوال معمولاً گفتهاند: با تسلیبخشیدن. اما تسلی هم واژهی گنگیست. پس باید به این پرداخت که این تسلی چه کیفیتی دارد.
دین هیچگاه نتوانسته اصلِ رنج را منهدم کند. حتی داروهای مخدر (که قطعاً قدرتمندتر از دین اند) هم رنج را از میان نمیبرند. بلکه فرآیندِ درکِ رنج را موقتاً مختل میکنند. پس کارکردِ دین هرچه باشد انحلالِ رنج نیست. دین رنج را توجیه میکند و با عمومیتدادن به رنج، بارِ رنج را از دوش فرد برمیدارد و بر دوش جمع میگذارد. رنج دراثر و درنتیجهی ضعف است. ضعف حقارتبار است و به تبع آن رنج هم. دین با رسمیتدادن به رنج، حسِ حقارت را (که پیشزمینهی رنج است) دقیقاً به ضد آن یعنی به نوعی فخامت تبدیل میکند (که پسزمینهی رنج است.) فرض کنید که بیماری ایّوب از جانب خداوند نبود. آنوقت ماجرای این مرد بیمار آنقدر حقارتآمیز به نظر میرسید که هیچکس به فکر ثبت آن نمیافتاد. آوردن نام ایّوب در میانهی این یادداشت از سر سهو بود. ابداً قرار نبود چنین اتفاقی برای این نوشته بیفتد. بههرحال نام ایّوب همهچیز را در ذهن من به هم زده. بله، کرمهای بدن ایّوب اگر آیاتِ خداوند نبودند، با بیرحمیِ تمام فراموش میشدند. برای من (که از قصهی ابراهیم سر در نمیآورم) ماجرای ایّوبِ نبی درخشانترین جای کتاب است.
بگذریم. با حذفِ دین، رنجْ دیگر افتخارآمیز نیست. تحمّل رنج
ای خداوند
مرا به کار وادار و به کار من برکت بده، در آغاز و در میانه و در پایان. زیرا اگر تو مرا به کار نخوانی، من کار نمیکنم. تویی که رخصتِ کار میدهی. تو میتوانی با بیماری و با اندوه مرا زمینگیر کنی. مرا زمینگیر نکن. و به کارِ من برکت بده. زیرا اگر برکتِ تو نباشد، شورِ کار به سردیِ بیماری تبدیل میشود.
ای خداوند
مرگِ مرا به سوی من بفرست. مرگِ مرا که مانند اسبِ سیاهیست، به سوی من بفرست؛ چرا که پیادهام. و به پاهای بلندش قوت ببخش. اما صدای قدمهایش را به گوش من نرسان، چرا که اگر مرگ را بشنوم، تو را نخواهم شنید. مرگِ سیاهِ مرا از یادِ من ببر، و ناگهان بر من هویدایش کن. تا مرا بر پشتِ خود بنشاند و به سوی تو ببرد.
ای خداوند
پدر و مادرِ مرا زنده نگهدار. زیرا اگر پدرم بمیرد، تو را فراموش خواهم کرد. و اگر مادرم بمیرد، مانند درختی خواهم بود که در فصلِ شکوفه بخشکد.
بگذار تا میوههای من برسند.
ای خداوند
مرا زیبا کن. و زنی را زیباتر از من به خوابِ من بیار. آنقدر زیبا، که از بدنِ من بیزار باشد.
ای خداوند
تو بدترین دشمنِ مرا همسایهی من کردهای. و پاهای او را با زنجیری بسیار محکم به پاهای من بستهای. اگر او خسته شود، من نیز از پا میافتم. اگر خواب به چشمِ او بیاید، من نیز به خواب خواهم رفت. و اگر او بیمار شود، من نیز بیمار خواهم شد. او را زنده نگهدار، اگرچه از او بیزارم. و یک روز کسی را بفرست تا با سوهانِ بسیار قدرتمندش زنجیرِ همسایگیِ ما را پاره کند.
بعدِ چهارپنج روز تلگرامم چند دقیقه وصل شد. پیامها را میخواندم. دوستی نوشته بود: رنجهای ما برای تاریخ تکراریاند.
یکی این. دیگر این سخنِ یوحنا که کلماتش آن روز مثل سنگ که ببارد، ناگهان بر سرم ریختند.
در محبّت ترس نیست؛ بلکه محبّتِ کامل ترس را بیرون میراند. زیرا ترس از مکافات سرچشمه میگیرد. و کسی که میترسد در محبّت به کمال نرسیده است.”
و دیگر این مصرعِ عجیبغریبِ عطار که
درد بر من ریز و درمانم مکن
به این فکر میکردم که آدم زنده باشد و بدنش شروع کند به تجزیه شدن. نمیدانم بعد از مرگ چه اتفاقی برای بدن میافتد. میگندد و کرم میزند و چه و چه. فکر میکردم که آدم زنده باشد و عین به عین یک همچین چیزی را ببیند. هر روز و هر ساعت، شاهدِ روندِ تلاشی تنش باشد. هر روز زشتتر شود. و ببیند که زشتتر میشود.
چیزِ غریبی نیست البته. در قصهها آمده که با ایّوب یک چنین معاملهای شد. و تازه ایّوب کارِ خطایی هم نکرده بود.
اگر شما این نوشته را میخوانید، برای من دعا کنید که بلاها از سرم بگذرند و آدم بهتری بشوم.
یک عده دارند مرا تهدید میکنند. تهدیدهای سفت و سخت. من خوب نمیشناسمشان. فقط یک چیزهایی توانستهام ازشان بفهمم. از دور به نظر لباسهای سیاه کردهاند تنشان و از نزدیک قرمز، و شاید هم برعکس. نمیتوانم از خودم محافظت کنم. و نمیتوانم هم به کسی چیزی بگویم و از کسی کمک بخواهم. زیرا چیزی که آنها میخواهند دقیقاً همین است که دیگران را از وجودشان مطلع کنم. بسیار اذیتم میکنند و تهدیدم میکنند که هر وقت مشغول کار باشم به سراغم میآیند و تهدید میکنند که زشتم میکنند، آنقدر که دوستان نزدیک و خانوادهام از من بدشان بیاید.
من بیکس افتادهام و نمیدانم که چهطوری باید خودم را زنده نگهدارم.
تعدادشان سه یا چهار نفر است.
دیگر هیچ کینهای توی سینهی من نیست. دست مرا گرفتی و بردی گذاشتی روی سنگ سیاه ثقلم. تو مجبورم کردی که به همهچیز این دنیا رحم کنم. تو هم به من رحم کن.
آدمی را که از جا کنده نمیشود، به زور و زخم از جا میکنند. تو مرا کندی از جا. چنان کندی که خیال هم نمیکردم. من زور کندهشدن نداشتم و تو مرا با زور بینهایت خود کندی. پس یک زخم -گفته بودم که- از تو طلب دارم. بنده که آزاد میشود به قدر یک مهر نشان بندگی میماند روی تنش لابد. داغ روی پیشانی عتائق میماند. من عتیق تو ام. و یک زخمِ تا همیشه از تو طلب دارم. تو تا به حال مرا داغ نکردهای. پس جای داغ روی پیشانی من خالیست. یعنی که حقام است اگر که داغم کنی. اما مرا داغ نکن. قلب پارهپارهی من را به عنوان داغ از من قبول کن. بگذار داغ تو در سیاهک دل من باشد نه روی پیشانیام. بگذار امضای آزادی من مخفی باشد، توی دلم باشد و فقط من و تو ببینیم. مرا رسوا نکن. اگرچه سزاوار رسواییام.
-
وه که خیال هم نمیکردم که این گره کورِ زندگیام باز شود. دستهای من ضعیف بودند. اما تو ناگهان این گره دور و دراز را باز کردی. ناگهان، یک شب، به خودم آمدم و دیدم نفسم باز شده. گریه کردم و نفسم باز شد. ساعت از ده گذشته بود و خیابان خالی بود و من یک گوشهی پیادهرو کز کرده بودم، و دست کردی توی عمق بدنم، و یک غدهی قدیمی لاعلاج را از وسط سینهی من بیرون کشیدی. نفس کشیدم، بعد سالها نفس کشیدم. بهای این نفسی که من بعد این همه سال کشیدم زخم تازهست. جای گرهی که تو باز کردی از من زخم است. و بیچک و چانه مزد طبابت تو زخمی همیشگیست. اما به من رحم کن. یا یک راهی نشانم بده. یک طور دیگری از من بها بگیر. اگرچه که شکوهای نیست، مزد دست تو بیش از اینهاست و از دست چیرهی تو گریزی نیست.
-
امانم بده ای دوست. دوستی کن با من و به دوستی قبولم کن.
چشم من باز است. تو ناگهان پراندیام از خواب. و خواب اگر بودم به لالایی تو بودم و بیدارم اگر، به بوق و کرنای تو ام باز.
هوش مرا سوزاندی. بیهوش و منگم از تو. وه که چه آتشی به پا کردی. سر تا به پا کبابم من، رحم کن به من، جزغالهام نکن.
-
هم تو اهل حسابی و هم من. هم تو فراموشکاری و هم من. پس نشانم بده، بگو که مزدت چیست. نشانم بده و دستم را فراخ کن تا مزد تو را بپردازم.
-
مرا شرمندهی عزیزانم نکن. این آخرین التماس من است. مرا شرمندهی عزیزانم نکن. من پیش تو ای عزیزترین شرمندهام. دیگر شرمندهترم نکن. تو نور منی و آنها آیینهی من اند. اگر پیش آنها شرمنده باشم، خودم را شرمنده میبینم. این آخرین التماس من است، بگذار این سر شکستهی من فقط پیش تو پایین باشد. این تمامِ التماس من است.
-
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم ماند از لطف رب
امشب با محسن بحثِ مفصل کردیم. در خلال حرف، من یادم به یک خاطره افتاد از سالهای بسیار دور. و به گمانم یادآوریاش در این ایام ضرورت دارد.
-
من کلاس اول ابتدایی بودم. یا شاید دوم. هفت یا هشت سالم بوده پس.
زمستان بود. و هوا هم سرد بود. و من یک جفت دستکش نو خریده بودم. یک روز توی مدرسه دستکشها را گم کردم. تصمیم گرفتم خودکشی کنم. یک برگه از دفترچهی یادداشتم کندم و رویش نوشتم چون دستکشش را گم کرد خودکشی کرد.» یا یک چنین چیزی. ولی دقیق یادم هست که فعل را در سوم شخصِ غایب صرف کرده بودم. تازه خط یاد گرفته بودیم و بعید نیست خود را هم خد نوشته بوده باشم. برگه را نوشتم و گذاشتم توی کیفم.
زنگ که خورد، یک جا قایم شدم و منتظر شدم که همه بروند و خلوت شود. خلوت که شد رفتم سمت سکوی صبحگاه. چهار پنج متر فاصله داشت با زمین و لابد آن وقت فکر میکردم که برای کشتن من همین قدر فاصله با زمین کافیست.
بچهها همه رفته بودند. من رفته بودم لبهی سکو و داشتم به زمین نگاه میکردم که رانندهی سرویسمان (فولادی بود اسمش و هیچ اعصاب بچهمچه نداشت) با عجله آمد توی حیاط و قدری اینور و آنور را نگاه کرد و مرا که دید شروع کرد داد و بیداد که کلی معطلمان کردهای و. . من هم ترسیدم و کیفم را برداشتم و سریع رفتم نشستم توی ماشین.
توی خانه مامان داشت کیفم را مرتب میکرد که برگهی یادداشت را دید. تشری صدایم زد و رفتم پیشش و دیدم که اخم کرده و برگه هم توی دستش بود. و گفت این چه پرت و پلاییست؟ و خلاصه حرف زد و گفت که دیگر از این چیزها ننویس (هنوز هم همین را میگوید) و خلاصه توضیح داد که معمول نیست که برای دستکش کسی خودکشی کند. گذشت. من هم خیالم راحت شد که گم شدن دستکشم آنقدرها هم اهمیت نداشته.
-
چند چیز را سعی میکنم که مرور کنم:
اگر من آن یادداشت را نمینوشتم و اگر به آن فکر و خیال نمیافتادم چه میشد؟
میرفتم خانه و میگفتم دستکشم گم شده. دو حالت داشت: یا دعوایم میکردند یا میگفتند فدای سرت و دستکش چیز مهمی نیست.
پس خودکشینکردن و گفتنِ واقعیت یک ریسک بود. و طبعاً برای من در آن سن اینکه دعوایم کنند بلایی بدتر از مردن بود. پس منطقی بود که من چنین ریسکی نکنم و صاف و ساده واقعیت را نگویم.
بهترین اتفاقی که ممکن بود بیفتد چه بود؟ این بود که من بفهمم دستکش اهمیتی ندارد. ولی این آگاهی بدون خطر به دست نمیآمد و برای فهم این مسئله لازم بود که من ریسک بکنم. ریسک اول را در بند قبل گفتم که چرا. و گفتم که چرا آن ریسک را نکردم. من تصمیم گرفتم که خودم را بکشم. اگر رانندهی مان دیرتر آمده بود شاید مثلاً خودم را میانداختم پایین (هرچند که بعید بود) و هرچیزیم هم که میشد بهایی بود که برای فهمیدن این نکته میپرداختم که دستکش چیز مهمی نیست.
اما اتفاقی که در نهایت افتاد بهترین اتفاق ممکن بود. کسی من را خیلی دعوا نکرد. خودکشیام هم خوشبختانه یا کجبختانه به جایی نرسید. اما چیزی که مرا نجات داد همان صفحهی یادداشت بود. یک نفر (مامان) یادداشت مرا دید و آمد به من گفت که دستکش چیز مهمی نیست و نگران نباش.
پس ضرورت داشت که من آن یادداشت را بنویسم. هرچند تضمینی نبود که نوشتن آن یادداشت منجر به کشف بیاهمیتبودن دستکش شود.
-
حالا هم به گمانم اتفاق همان است. من کماکان بچهام و مسئله همانقدر برایم بغرنج است. بهترین اتفاقی که میتواند برایم بیفتد این است که یک نفر یادداشت مرا ببیند و بگوید که اتفاق تو آنقدرها هم بغرنج نیست. ولی واقعیت این است که من به این خاطر در هفت سالگی این شانس را آوردم و همه چیز به آن خوبی پیش رفت، که جرئت کردم و خواستم خودم را بکشم. یعنی یک سرِ این ریسک نجات بود و یک سرش مرگ. ولی در بیست و یک سالگی من دیگر یک چنین دل و جرئتی ندارم. و مثل آنوقت جسور و بیفکر نیستم. درنتیجه آسوده هم نخواهم شد.
یکجا که طوفان مفصل باشد یک چیزی مُر شده توی خودش. اگر نزدیک برود آدم و مفصلش کند معلوم میشود که آدم است یا آدم اند (به واقع آخرین چیزی که اینجا اهمیت دارد شمار این افراد است. زیرا که در این طوفان فرقی نمیکند که تو یک نفر باشی یا چند نفر باشی) و یک خیمهی سیاهی زدهاند، به وسعتِ خودشان و چنگ زدهاند به تیرک خیمه و توی هم پیچیدهاند و هر از گاهی باز باد چند قدمی میبردشان و به طوفان را ببر این شیوه برگزار میکنند تا فروکش کند. و بعد خیمه به دوش میگیرند و میدوند. چنان تند و سبک میدوند که انگار هیچوقت طوفانی نبوده. اما درست به این دلیل که طوفانی خواهد بود. وقت این افراد وقت ناچیزیست. پس به تفصیل میدوند تا باز وقت طوفان برسد و در هم خیمهی سیاه بزنند.
__
غم رسید.»
این را همیشه من به ارباب میگویم. و سریع میگویم و جیم میزنم که نخواهد شرمندهی من بشود. ولی همیشه از حفرهی مشرف به زیرزمین کی نگاهش میکنم. هرچه را که توی دستش هست میگذارد روی میز. تا ده نشمردهام همیشه که صورتش نو میشود. دقیق حفظمش. یک آن رخِ تازه میگیرد و صدای مرا نو میشنود لابد توی سرش که ها! غم رسید!
و لباسهایش را در میآورد. و دقیق همهجای خودش را نگاه میکند که مطمئن شود راست گفتهام. بعد دست میکند توی صندوق لباس سیاه بلندش را درمیآورد میکند تن که تنش را دیگر نبیند تا وقت نور. و انگشتری ماه را از انگشتش (که حالا کشیدهتر از قبل است) درمیآورد و میگذارد یک کنجی تا وقت سور که برسد یا نرسد.
و میرود مقیم سیاهخانه میشود. من هم میروم. که نبیندم. ولی از دور همیشه به سیاهنشینیاش نگاه میکنم. مشق سیاهی میکنم از دور. تا روزی که خودم ارباب شدم، بفهمم که در این وقتها باید چه کار کنم چه کار نکنم.
فساد مدام خودش را بسط میدهد. ولی پاکی باید مدام از خودش مراقبت کند و معمولاً چیزها نمیتوانند پاک بمانند.
این حرف را حدود سه یا چهار سال پیش، متوجه شدم. تابستان بود، تهران، خانهی امین، یادداشتهای آندرهی تارکوفسکی را ورق میزدم و این حرف را خواندم و از آن وقت به بعد، در این سالهایی که زندگی کردهام مدام جلوههای مختلف این عقیده را در زندگیام مشاهده کردهام. هرشکلی از مرض بسط مییابد. ناامیدی ناگهان ضرب در هزار میشود. فساد همیشه در دو سمتِ خود دو آینه دارد که کثیرش میکنند.
امسال آخرین سال دانشجویی من است. چهار سال دانشجویی من مصادف بود با چندین و چند التهاب اجتماعیِ پیدا. ترم دوم بودم. انتخابات. خیابان از حالتِ همیشگیاش درآمد. پوستر. سر و صدا. دستههای چهل پنجاه نفری گرم بحث. شعار. یادم هست یک شب ساعت نه و ده شب بود. از تئاتر شهر داشتم برمیگشتم سمتِ میدان انقلاب. دیدم یک عده با موتور دارند روی مردم رد میشوند و باتومهایشان را (این باتومها را من به آلت تناسلی تأویل میکنم. از آلت و از باتوم به خاطر شباهتی که به هم دارند متنفرم) توی هوا تکان میدادند و اسم حضرت امیرالمومنین را با صدای بلندی تکرار میکردند. برایم سؤال بود. که واقعاً این چی بود که من دیدم؟ چرا اینها مردم را کتک میزدند؟ مگر قرار نبود پسفردای آن روز همینها بروند رای بدهند که ایران سربلند شود و چه و چه؟ پس فردا که شد صبح علیالطلوع رفتم اولین رای خودم را دادم. به یکسال نرسید که باز همانجا، ساعت نه و ده شب. باز باتوم و اسم امیرالمومنین. خبر رسید که ن را گرفتهاند. من واقعاً بغضم گرفته. و حس میکنم بیآبرو شدهام و بهم توهین شده است. محو یادم است. دو سال، کمتر. باتومها بیتعارف اسلحه شدند و تعداد زیادی آدم کشته شد. خبر رسید که د را گرفته اند. بله. درهای بستهی دانشگاه همیشه به این معنی اند که یک جا این ور و آن ور یک نفر دارد به خاک سیاه مینشیند. یا درستتر، یعنی که نوبتِ به خاک سیاه نشستن یک نفر رسیده است. گذشت. تعدادی آدم کشته شدند و من اسم دوسهتایشان را به زحمت اگر بدانم. گذشت. ما نصف شب توئیتر را زیر و رو میکردیم که ببینیم جنگ میشود یا نه. بعد نزدیک شصت نفر یا بیشتر زیر دست و پا خفه شدند. غم اینها هنوز نیامده سرد شد. این دیگر نوبرش بود. جنازهی بیصاحب. بعد یک تعدادی آدم وسط هوا کشته شدند. اینها صاحب داشتند و دود بلند شد. خبر رسید که الف را گرفتهاند. یک عده آدم نشسته بودند گریه میکردند. من سال آخر دانشگاهم بود. باز در دانشگاه را بستند. و من که کارت نداشتم گوشیام را هر سری نشان میدادم. و داشتم برمیگشتم خانه. جلوی جیحون. باز یک دسته سوار موتور آمدند و باتومهایشان را شق کردند و اسم امیرالمومنین را گفتند. من داشتم از پل رد میشدم. سرم را یدم که تیر نخورم. خندهام گرفته بود. چون ممکن بود تیر بخورم. آن وقت دیگر خیلی خندهدار میشد. تا نزدیکبِرِسِ خانه آدم بود که داشت فرار میکرد. توی چشم هم دود سیگار فوت میکردند. و کرکرهی مغازهها پایین بود. و خودم را رساندم خانه و پیش بابا نشستم.
حالا اینها هیچ کدام گفتن نداشت. کسی هم نبوده که نداند. همهی اینها گذشت و من در این سالها همهی اینها را دیدم و هرشکلی از این ماجرا را مصداق آلودگی فرض کردم برای خودم. چندین بار از خودم پرسیدم که من اینجا چه کارهام؟ و به این داستان چه ربطی دارم؟ و اصولاً به منِ هیچ کاره چه؟ به جد خودم را از هیجانهای ی دور کردم و میکنم. چون معتقدم که منِ کوتاهعقل را این قضیه کوتاهعقلتر میکند. یادم هست آن وقتی که اینترنت قطع بود، اینستاگرامم روی یک کلمه قفل شده بود. sabro. من هم کوشیدم ساکت و امیدوار باشم و هستم هم. ولی مدام روشنتر به چشمم میآید که فساد مدام خودش را بسط میدهد. و به زندگی من رسوخ میکند. مدام به ما یاد آوردی میشود که در چند قدمی منجلاب زندگی میکنیم و هر آن تمام ما را میبلعد. انسانِ فرهیخته در نظامِ ی و اداریِ کشورِ ایران یک عنصرِ بیگانه و مزاحم تلقی میشود. انسانِ نجیب و فهمیده انسانی است که باتوم به دست ندارد. پس آلتش خوابیده است و از رجولیت ساقط است. و نظامِ تاخرخره مردسالار او را اخته میداند و تمسخرش میکند و تسخیرش میکند. یک نقاشیِ خوبی از بهمن محصص هست که به گمانِ من به دقیقترین وجهی این مسئله را توضیح داده است. میگذارمش پایین. من نیز کوشیدم تا با زبان الکنم مسئله را در
رُواتِ فرزندانِ دیهان» بگویم.
این نقاشی را هم میگذارم اینجا.
دو تکه از دو فیلم توی ذهن من ثبت است. یکی اولِ اودیسهی فضایی، میمونهایی که به حرکت اشتغال دارند، درست در لحظهی قبل از ایجادِ مشغلههای ابدی. و دیگر، اسبِ تورین، آنجا که دختر درِ خانه را باز میکند که به قدم زدن اشتغال بورزد به سمتِ چاه، و نور و باد او را احاطه میکنند.
هروقت به هیچ کدام از آرزوهایم نمیرسم، سعی میکنم تا به این دو تصویر شباهت بورزم؛ تا نجات پیدا کنم.
این روز من بسیار ناامیدم. و انگیزهای ندارم. آدمهایی که دوستشان دارم به من بسیار آسیب میزنند. آنها با زیباییشان مرا میسوزانند و به راهشان ادامه میدهند.
درباره این سایت